از خانهی وارطان بیرون میزنید و بیهدف پیش میروید. دیوار چهارم را در مسیر نشانت میدهد. تماشاخانهی کوچکی که تا امروز فقط اسمش را شنیده بودی. توقف میکنید. تیرگی راهرو را نگاه میکنی و یاد تیرگی راهروهای منتهی به سینماتکها میافتی. میدانی یک روز در آینده دچار این راهروهای تیره میشوی مثل همان روزها که آرامآرام شیفتهی سینماتکها شدی... . جلوتر به پایین خیابان مورد علاقهات میرسی که خود خیابانی دیگر است. فریمان را تا امروز ندیده بودی. تعحب میکنی که چطور از دستت دررفته و از همین هم کیفور میشوی؛ از این که تهران با تمام کوچهپسکوچههای بکرش هنوز غافلگیرت میکند مثل مردی که چندتایی انحنا و چین و خم تنش را برایت نگه داشته که از تماشا و لمسش سیراب شوی. درست مطابق نیاز کودکت؛ لذت یک ماجراجویی تازه، بازیای جدید. دیگر در فریمان لانه خواهی کرد. توافق میکنید که همانجا را بگیرید و بروید پایین. تمام عمرت سر به هوا بودهای در تنهاییهای دلچسبت، با همه و با او بیش از باقی. خانهها را میفهمد، آدمها را و حرمت همزیستیشان را. از این بابت میدانی که کلامت، نگاهت و اشارههایت تلف نمیشوند. موقع پایین رفتن بین تصویر ماشین قدیمی اسقاط داخل پارکینگ خاک گرفته و ساختمانهای قدیمی اطراف، شکل سادهی کافهی ابتدای خیابان چشمت را میگیرد. چیزی شبیه به یک نمای سینمایی، از آن روزمرهها، هنریها. بلافاصله اسم لینکلِیتر و نانی مورتی مینشیند در ذهنت. ریسههای سادهتر کافه که ایستادهاند میان تاریکی بیرمق تازهی غروب پاییز دلت را میبرند. همهی آن شکلهای قدیمی ازیادرفته از دههی چهل و پنجاه. شک نداری که انقدر میچرخید تا به همینجا بازگردید و بازمیگردید ولی بعد از گپی دلنشین و خندههایی بلند و مرور خاطرات تلخ و شیرین تنهاییهای کودکی. از کودکیات کمتر با مردها صحبت کردهای. ابایی نداشتهای اما نزدیکی روحی با آنهایی که آمدند و رفتند حس نکرده بودی اما او شکلی از خودت دارد. انگار خودت را برای خودت تعریف کنی و خودت، خودش را برای تو بازگو کند؛ آینهای با تفاوت چندین سال کم و زیاد. خاطرهی او هم انگار خاطرهای باشد در گذشتهی تو یا شاید هم جذبش میکنی که خاطرهی آن پسرک تجربهی خودت بشود. میدانی اینها را بهاضافهی آن تک پک به بهمن کوچکش و تماشای جیپ محبوبتان و آن دوبار روی دست خوردن از ساکنان طبقههای بالایی که چیزهایی بر سرتان میریزند و جزئیات دستش که بوی چوب و جوهر و خاک میدهند با رگی تپنده به یاد خواهی سپرد. خیالت راحت است که لازم نیست دستوپای بیهودهای بینتان زده شود. قرار نیست ضعیف شوی، ترسی نخواهد بود و آزاری که رسم دوستی رسم غایی زندگانیتان است که هر دو بهش مومنید چون گنجیست در این قحطی آدمیت. همان روز که تو را دچار شهیدثالث کرد و بعدش گفت:« آیندهت منم.» این را فهمیدی. نگاهش کردی و راضی بودی از آنچه که خواهی شد. یک مغروق تمام عیار در خواندن و دیدن و نوشتن و شنیدن. همانجا که دنیا دستی برایت رو کرده بود که جذاب بود. محلهی یکسان کودکیتان، خاطرههای تقریبا همشکل از روستا، تجربههای زیستی و لذتهای کوچک و وابستگیهای روحیتان به چیزهای ریز و درشت کمابیش مشابه. آن روز که از محلهتان گفت پیش خودت خیال کردی چه تصویر قشنگی میشد اگر او را یکجای کودکیات گذرا دیده باشی، نشناخته، دور و محو انقدر که حتی ندانی کی، کجا، حقیقی یا ساختگی.
میدانی اگر چیزی برایتان باقی نماند، همان چند شب گپ و گشت دستت را انقدری پر میکند که گوشهی روحت نامش را با لبخندی گرم ببری. نمیدانی تو هم همان لبخند گرم میشوی یا نه. درش رسوب میکنی یا نه. مهم نیست. دیگر برایت مهم نیست وقتی که لحظه، تمام چیزهاست، لحظه غایت است و لحظه زمان است و بر آن خواهی خفت. زمان در تو خواهد مرد و تو بر زمان خواهی خفت روزی که دیر نخواهد بود و همهچیز شکلی ساده به خود خواهد گرفت.
پ.ن: دلم برای روایت دومشخص لک زده بود.