ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه محمدبیگی
فاطمه محمدبیگی
خواندن ۳ دقیقه·۷ سال پیش

گوشه ی پاکت را که باز کنی، من تکه تکه بیرون می ریزم

جانا سلام

داشتم برایت می نوشتم که پیامت را دیدم. نوشتی که دلت برای آن نیم روز دو نفره مان در انقلاب تنگ شده و من گفتم که امروز در سرم قدم می زدی، می خندیدی و حالا هم بخند.عزیز دورم، حالا می توانم حدس بزنم که نامه ام دو روز دیگر بعد از پست به دستت خواهد رسید و امیدوارم وقتی که به دستت می رسد، لبخند بر لبانت بنشاند. می دانم مدتی است که هوای خانه ات ابری است. می باری. خشمگینی. دل چرکینی و زخم برداشته ای. رنجوی ات در واژه هایی که به کار می بری، پیداست و دل شکستگی ات در تمام آن چه بر زبان نمی آوری. صدای ناگفته هایت می آید از دور، پیچیده در صدای امواج لای باد. می آید. این مسیر دورِ گرم را می گذراند و در میان توده ی دود ماسیده بر بالای این شهر، ساختمان ها را کنار می زند و اتاقم را پیدا می کند. تن می کشد بر گوشم و روی لاله اش لم می دهد. می سُرَد. باز بالا می رود و پایین می آید. بازی اش گرفته.آن بار که برایت نوشتم به خاطر من به ساحل سورو برو و فنجان چای ات را ببر، بی درنگ رفتی. این بار برای خاطر خودت برو. برو و چای بنوش و دردهایت را قِی کن. خلیج فارس آن قدر تنگ نظر نیست که پذیرای دل درد کودکش نباشد. برو و فریاد بکش تنهایی حزن انگیز اکنونت را. بگو که تنهایی به خودی خود دردی نداشت. خوب بود اما تنهایی بعد از حضور کسی که حالا نیست، درد دارد. شکل دیگری است از تنهایی. می دانم و نمی دانم. من شکل آن چه خودم داشته ام را می دانم و تو شکل آن چه خودت داری را. در عین شباهت، متفاوتند.جانا، مثل آن فیلمی که برایم فرستادی و بارها تماشایش کرده ام و می کنم، به ساحل برو. بدو. جیغ بکش. سرخوش باش. بگذار آن که دلگیرت کرده بداند که همه چیز می گذرد، حتی نبودنش. سخت می گذرد اما موقعی که این گذر تمام شود، می بینی که همه چیز ساده تر شده.بندر راضی به سرد شدن وجودت نیست. بندر گرمت می کند. بندر آغوشش گشوده است برای دل شکستگان. قلب مرا التیام بخشید سال ها قبل. عمارت فروریخته ی روحم را مرمت کرد. شرجی اش نجات بخش است. دست در دستش بگذار. رها می شوی. کم کم. عجله نکن. زمین و زمان را متهم کن. چراهایت را بیرون بریز. دشنام هایت را به خالی پیش رویت بده. هوا را چنگ بزن و اشک هایت را...اشک هایت را... اشک هایت را... اشک هایت را بگذار خلیجی کوچک شوند؛ گرم، شور، زنده و خروشان.هر چه لازم می دانی بکن که نمی توانم چمدان ببندم و در جهت تو راهی شوم. نمی توانم و بی نهایت دلگیرم از خودم که نیستم تا دستت را بگیرم، ازت بخوام سورو را، اسکله را، بازار ماهی فروش ها را و بازار قدیم را نشانم بدهی و حواست را برای چند ساعت و چند روز هم که شده پرت این معاشرت بکنم. فرض بگیر خودم را جا نهاده ام بین سطرهای این نامه. پستچی که آن را به دستت برساند، گوشه ی پاکت را که باز کنی، من، تکه تکه بیرون می ریزم و مقابلت می ایستم. می رویم توی بندر چرخی بزنیم و کمی شرجی بنوشیم. می دویم تا سر خلیج فارس فریاد بکشیم و لنج ها و کشتی ها را میان انگشت هایمان بگیریم. می گذاریم که مرغان دریایی پچ پچ هایمان را بشنوند و نگریزند. بهت خواهم گفت:« زمان برایت معجزه خواهد کرد. تنها زمان و زمان و زمان نه هیچ یک از ما و نه خودت.»

بخند!

فاطمه

نوزده نه نود و شش

نامهروایت داستانینوشتنزیستنبندر
قصه‌ساز / دانش‌آموخته‌ی ادبیات داستانی و کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر / مرا در این‌جا بخوانید fmbeygi.blog.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید