دلا از پرده ی عفت برون آورده ای خود را
چه باید کرد با این دل که ویران کرد پاکی را ؟
من از گفتار چشمانم به روز مرگ می ترسم
که گر لب تر کند ، بی شک ، رسوا می کند دل را ...
خدایا من از آن روز می ترسم ،
که بگویم اشتباهی نکردم ...
و تو از من بپرسی
و بگویم که دگر توبه نکردم ...
و تنها شده باشم
و بگویم که یاد تو نکردم ...
من از خود ، ذهن پر حرف می ترسم
من از قلبم ، از دلم می ترسم .
تو همینجایی مگر نه ؟
که من از خود، دل و ذهنم
به تو پناه آوردم ...♡
چشم و دلمان دگر پاکی ندارد
روح هم برای زندگی نایی ندارد ...
بیا ساقی بده جامی ، شرابی
که عاشق بین هشیاران ، دگر جایی ندارد
شدیم همچون کبوتر در فرار از تیر های پر شتاب
ولی آخر این کبوتر بال زخمی، دگر جانی ندارد...
موسیقی ( اسمش سخته ): احسان یاسین