زنگ طبقه اول رو میزنم.
طول میکشه تا در و باز کنه. وقتی جوون بود واسه بیماری قند یه پاش رو از دست داد.
در و که باز میکنه، کولهپشتی مدرسهم رو پرت میکنم وسط هال، میرم سراغ فریزر:
_ کی این بستنی رو گذاشته اینجا؟
_ من از کجا بدونم. احتمالا باز کارِ «وضعیتی»ه
_ «وضعیتی» چهطور اورده شما خبردار نشدی؟
_ شاید شب که خواب بودم اورده.
شبش بیدار موندم. ولی «وضعیتی» رو ندیدم حتی صداش رو هم نشنیدم.
اما فردا بازم بستنی تو فریزر بود. مثل روزهای قبل.
_ «باباممد» به «وضعیتی» بگو شکلاتی بیاره. من شکلاتی دوست دارم.
_ من که نمیبینمش. چهجوری بهش بگم آخه؟!
روز بعدش بستنی شکلاتی تو فریزر بود.
یهبار مامانم بهم گفت «وضعیتی» وجود نداره. یه اسم مندرآوردیه. «باباممد» شوخی میکنه باهات. من اما باور نکردم. میدونستم وجود داره. مطمئن بودم.
سالهای بعدش «وضعیتی» کمپیدا شد، شایدم من دیگه در فریرز رو باز نمیکردم.
گفتم کمپیدا شد چون گاهی نشونهای از خودش میذاشت برام. مثلا وقتی گواهینامم رو گرفتم یه یادداشت با ۱۰۰تا هزاری نو روی میز کارم گذاشت.
بعد یهو دیگه ندیدمش. نه نشونهای، نه حتی پیامی... تا دو شب پیش.
«باباممد» حالش بد شد. دیگه حتی چشماش رو باز نمیکرد. زنگ زدیم آمبولانس. اومد. سوار آمبولانسش کردیم. رفت. وقتی تو تاریکی کوچه ناپدید شد. وقتی همه رفتن تو و فقط من مونده بودم. وقتی داشتم در خونه رو برای همیشه بهروی «باباممد» میبستم. یهلحظه دیدمش...
زیر سایه درخت وایساده بود. صورتش پیدا نبود اما میدونستم خودشه. همونجوری که تموم این سالها میدونستم واقعا وجود داره.
سر تکون دادم. سر تکون داد. انگار میخواست بگه نگران نباش! هوای رفیقم رو دارم. دیگه وقتشه دو تا دوست قدیمی بعد این همه سال همدیگه رو ملاقات کنند.
اومدم خونه.
دوییدم سمت فریزر. درست سر جای همیشگیش بود. بستنی وانیلی با یه قاشق چوبی کوچیک روش.
اما «باباممد» من شکلاتی دوست دارم.

تقدیم به باباممد ?