شیردشت‌زاده(فاطمه شکیبا)
شیردشت‌زاده(فاطمه شکیبا)
خواندن ۱۰ دقیقه·۱۵ روز پیش

بعد هفت ماه، اوضاع چطوره؟

قبل از شروع، تسلیت میگم به مردم زحمتکش بندرعباس و همه ایران عزیزم. آمرزش و آرامش برای روح درگذشتگان، صبر و پذیرش برای خانواده‌های بازمانده، بهبودی و سلامتی برای مجروحان، و جبران خسارت رو برای مال‌باختگان رو آرزو دارم.

درود بر شرف مردم باگذشتی که خون اهدا کردند برای هموطن‌شون؛ به هموطن بودن با چنین انسان‌های باگذشتی افتخار می‌کنم.

و ممنونم از نیروهای فداکار آتش‌نشانی و نیروهای امدادی و نظامی که همه توان و امکاناتشون رو گذاشتن تا هرچه زودتر آتش خاموش بشه و فعالیت بندر به حالت عادی برگرده.



هفته پیش امتحان میانترم درس روش کیفی داشتیم و من از استرس مثل مار به خودم می‌پیچیدم(من همیشه شب امتحان از تعادل روانی خارج می‌شوم!). یکی از همکلاسی‌هایم وقتی نگرانی‌ام را دید، گفت: تو که دیگه نباید نگران باشی، تو شوهر کردی دیگه خیالت راحته. ما باید یه فکری برای خودمون بکنیم.

آن لحظه انقدر استرس داشتم که نتوانستم جوابش را بدهم؛ ولی بعد به این حرف فکر کردم؛ این تصور که ازدواج غایت یک دختر است و وقتی به این غایت برسد، دیگر اهمیتی ندارد که چه نمره‌ای در امتحاناتش می‌گیرد یا درآمد دارد و غیره. حتی برایش جوک هم می‌سازند؛ مثلا این که دخترها شب امتحان دلشان می‌خواهد ازدواج کنند.

خب ازدواج خیلی مهم است؛ هم اصل ازدواج کردن یا نکردن و هم این که چطور و با چه کسی ازدواج کنی. و ازدواج یکی از تغییرات بزرگ زندگی است که خیلی از وقایع زندگی را دگرگون می‌کند، سرنوشتت را عوض می‌کند و مسیر زندگی‌ات را. مثلا خود من، اگر قرار نبود با همسرم ازدواج کنم و تا قبل از این که با او آشنا شوم، به این فکر می‌کردم که برای ارشد بروم تهران، یا حتی بدم نمی‌آمد که اگر شرایطش باشد، مدتی را به عنوان فرصت مطالعاتی در یک کشور دیگر زندگی کنم. ولی الان من یکی از پایه‌های یک خانواده‌ام و این موضوع در تمام تصمیماتم اثر دارد.

ازدواج خیلی مهم است؛ اما با همه مهم بودنش، تنها بخشی از یک زندگی ست. این واقعا برایم آزاردهنده است که خیلی از اطرافیانم تصور می‌کنند من چون ازدواج کرده‌ام دیگر بی‌نیاز از همه عالمم و هیچ‌چیز برایم مهم نیست. من هنوز هم مثل قبل به درسم اهمیت می‌دهم، هنوز هم بقیه اعضای خانواده‌ام را دوست دارم، هنوز هم دلم می‌خواهد با دوستانم رفت و آمد کنم.

البته این تصور در ذهن خود من هم بود که آدم وقتی ازدواج می‌کند دیگر تکلیف زندگی‌اش معلوم است و چیزی برایش مهم نیست. شاید علتش این بود که می‌دیدم در دبیرستان، دوستانم وقتی ازدواج می‌کنند دیگر اهمیتی به کنکورشان و درسشان نمی‌دهند. دیگر همه هم و غمشان می‌شود یاد گرفتن مهارت‌های همسرداری و فرزندپروری. در دبیرستان مذهبی ما بیشتر بچه‌ها ازدواج کرده بودند؛ حتی بعضی سر خانه و زندگی خودشان بودند و می‌دیدم که خیلی‌ها با ازدواج از حال و هوای درس خارج می‌شوند؛ یک نمونه‌اش هم رقیب درسی خودم در سال دهم بود که واقعا ازدواجش خوشحالم کرد؛ چون از دور رقابت حذف شد!

البته تنها کسی که دچار این وضعیت نشد، مصباح بود. سال دوازدهم ازدواج کرد؛ اما کنکورش را بهتر از من داد. شاید چون او هم مثل من، معتقد بود ازدواج تنها بخشی از زندگی است نه غایت و هدف زندگی.

البته ازدواج باعث می‌شود دغدغه‌های جدیدی وارد زندگی‌ات شود که قبلا برایت بیگانه بودند و همین دغدغه‌ها، خود به خود انرژی‌ات برای درس خواندن را می‌گیرند. مثلا من بخاطر همین دغدغه‌ها، ترم پیش یک نمره 16 وحشتناک گرفتم، آن هم از استادی که تا الان همیشه از او 19 و 20 گرفته بودم. و بقیه نمره‌هایم هم مثل قبل نبود. از آن بدتر که تاحالا پیش نیامده بود کسی نمره بالاتر از من بگیرد، ولی توی آن امتحان، من نفر یکی مانده به آخر بودم و عمیقا احساس کردم استخوان‌های غرور علمی‌ام خرد و خاکشیر شده.

البته این را به هرکس می‌گویم، می‌گوید: خب طبیعیه. تو دیگه مثل قبل نیستی، متاهلی.

ولی برای من طبیعی نیست. شاید هم من خودم از اساس غیرطبیعی‌ام؛ چون همیشه یک خرخوانِ نفرت‌انگیز بوده‌ام و توی دانشگاه به هیچ‌چیز جز درس فکر نکرده‌ام. تنها تفریحم کتاب خواندن و گاهی سریال دیدن بوده، خیلی اهل بیرون رفتن نبوده‌ام، فقط نوشته‌ام و ویراستاری کرده‌ام و درس خوانده‌ام. وسواس و کمالگرایی شدید در کنار اهمیتی که همیشه خانواده‌ام به درس می‌دادند، باعث شده درس برایم از همه چیز مهم‌تر باشد. درواقع درس بت خانوادگی ما بود؛ برای همین همیشه تنها چیزی که به من احساس کارایی و توانمندی می‌داد نمره‌هایم بود. من نه کار هنری خاصی بلدم، نه توی ورزش آنقدرها خوب بوده‌ام. تنها جایی که می‌توانستم احساس کنم بهترم و یک حرفی برای زدن دارم، این بود که معدلم همیشه بیست یا نوزده و نود و سه بود و رتبه کنکورم سه‌رقمی بود و نفر اول دانشکده بودم. کسی که اینطوری نبود، از دید من تنبل بود، ضعیف بود و من آخرش کسانی که نمره‌شان پایین بود را – با وجود توانمندی‌های دیگرشان حتی – به دیده حقارت نگاه می‌کردم. و حالا با آن نمره 16 لعنتی، من جزو همان‌هایی بودم که به دیده حقارت نگاهشان می‌کردم.

می‌دانم این حجم از نمره‌گرایی برای دانشجوی ارشد جامعه‌شناسی زشت است؛ آن هم من که خودم متنقد نظام آموزشی هستم. به هرحال دست خودم نیست. من هرچقدر هم معتقد باشم که این نمرات فقط یک بعد را می‌سنجد، آخرش ته ته وجودم خودم را به اندازه نمره‌هایم اندازه می‌گیرم. و هنوز تمام کارنامه‌هایم از کلاس اول تا امتحانات نهایی دوازدهم و ریزنمرات دانشگاه را نگه داشته‌ام؛ چون به من احساس توانمندی می‌دهند و فقط خودم می‌دانم که شب هر امتحان چقدر جان کندم و مردم و زنده شدم.

حالا نمره به کنار... ازدواج رابطه‌ام را با دوستانم هم تغییر داده. و الان تقریبا می‌توانم بگویم هیچ رابطه دوستانه خاصی ندارم. نه که بگویم هیچ دوستی ندارم؛ دارم ولی نه به آن معنا.

خب من اهل بیرون رفتن با دوستانم نبودم. رابطه‌ام با دوستانم هم محدود به مدرسه بود و بعد به دانشگاه. شاید جاهای دیگر هم را می‌دیدیم؛ ولی نه منظم، گاهی و حتی اتفاقی. رفتن به خانه دوستان هم در منطق خانواده من جایی نداشت. از یک جایی به بعد، 99 درصد رابطه‌ام با دوستانم در حد فضای مجازی شد.

صمیمی‌ترین دوستم، مصباح، یک دخترکوچولو دارد و فعلا مرخصی تحصیلی گرفته و دانشگاه نمی‌آید. عارفه و زهرا هم‌رشته‌ام نیستند و روزهای حضورشان در دانشگاه با من یکی نیست؛ بجز یکشنبه‌ها که همان هم خیلی ساعت‌هایمان به هم نمی‌خورد. محدثه دوست دوران دبیرستان است و ارتباطمان فقط مجازی است؛ چون دانشگاهمان هم یکی نیست. قدیمی‌ترین دوستم، زهرا هم عروسی کرده و شهر دیگری زندگی می‌کند. نیلوفر و مائده و چندتا از دوستان دیگرم هم در همین دانشگاه خودمان درس می‌خوانند؛ ولی ساعت‌شان به من نمی‌خورد. با همکلاسی‌ها رابطه خوبی دارم؛ ولی نه به شدت دوست صمیمی.

و با این حساب، شاید همه این افراد را بشناسم و شاید با بعضی یک زمانی صمیمی‌تر بوده‌ام و شاید ارتباطی میان ما باشد؛ ولی فکر نکنم بشود اسم این روابط نیم‌بند را دوستی گذاشت. و از آن بدتر این است که فکر می‌کنند علت این که من را کم می‌بینند، این است که من دائما با همسرم درحال خوش‌گذرانی‌ام و ز غوغای جهان فارغم و انقدر درحال عشق و حال هستم که دیگر نیازی به دوستان دیگرم ندارم!

متاهل بودن خیلی پیچیده است. تو قرار است عمیق‌ترین و صمیمانه‌ترین ارتباطت را با کسی داشته باشی که تا همین چند وقت پیش برایت یک غریبه نامحرم بوده. کسی که اصلا او را نمی‌شناختی. تازه اگر مثل من، از آن دخترهایی بوده باشی که جواب سلام پسرهای دانشگاه را هم نمی‌داده و همیشه مرز مشخصی با نامحرم داشته، این رابطه پیچیده‌تر هم می‌شود؛ چون بجز پدرت شناخت دقیقی از جنس مرد نداری و همسرت، پدرت نیست. یک پسر جوان است، توی یک دنیای دیگر زندگی کرده و خیلی متفاوت است.

از این گذشته، تو با یک خانواده جدید آشنا می‌شوی؛ خانواده‌ای که با خانواده تو خیلی متفاوت‌اند. مثلا خانواده ما فردگراست و خانواده همسرم جمع‌گرا. یا مثلا دورهمی‌ها و مهمانی‌های خانواده همسرم خیلی شلوغ‌تر و پرشورتر از مهمانی‌های خانواده خودم است.

مواجهه با یک خانواده و خاندان جدید خودش کلی چالش دارد. این که چطور رفتار کنی که پذیرفته شوی و دوستت داشته باشند؟ این که چه چیزی را بگویی و چه چیزی را نگویی؟ این که با هر عضو خانواده چقدر صمیمی شوی؟ این که عرف‌ها و رسم‌های خانواده چیست و چطور باید رعایتشان کنی؟ تازه وقتی وارد فامیل می‌شوی این چالش‌ها پیچیده‌تر است. تو وارد یک شبکه از روابط فامیلی می‌شوی و این روابط طی سال‌ها شکل گرفته، بعضی روابط حسنه هستند و بعضی نه. مثلا باید بدانی فلانی با فلانی قهر است و فلانی یک زمانی فلانی را می‌خواسته و... کلی اطلاعات که قبلا بهشان می‌گفتم خاله‌زنکی، ولی الان برای تنظیم رفتارم در تعاملات نقش حیاتی دارد.

راهبرد اصلی من در این شرایط، رعایت ادب با هرکسی و در هر شرایطی است که فکر می‌کنم تا الان خوب بوده. رعایت ادب چیزی از من کم نمی‌کند و احترام متقابل می‌آورد. پس از من به شما نصیحت: توی خانواده همسرتان، ادب و احترام را فراموش نکنید. شما نماینده تربیت یک خانواده‌اید و هرچه مودب‌تر باشید، احترام خودتان و خانواده‌تان بالاتر می‌رود. کلا توی زندگی، با هرکسی که مواجه می‌شوید، ادب خیلی مهم است. این را تازگی کشف کرده‌ام که چقدر برخورد مودبانه می‌تواند برخورد آدم‌ها را با ما تغییر دهد. البته ادب وقتی ادب است که در مقابل هرکسی باشد؛ نه فقط کسانی که از ما بالاترند. پیامبر ما همینطور بودند؛ با همه، از کودک گرفته تا اعراب بی‌سواد بادیه‌نشین، مودبانه برخورد می‌کردند.

از پیچیدگیِ مدیریت روابط در خانواده همسر که بگذریم، مدیریت رابطه همسر با خانواده خودت هم خیلی مهم است. این که رفت و آمد چقدر باشد و چطور باشد و برخوردت با خانواده‌ات مقابل همسرت چطور باشد و این که همسرت رازهای خانوادگی را بداند یا نه و کلا چقدر اطلاعات داشته باشد و... خلاصه همه این‌ها مهم است. و نکته مهم اینجاست که همسرت در برخورد با خانواده‌ات، به تو نگاه می‌کند. میزان احترامی که برای خانواده‌ات قائل است تا حد زیادی به احترامی که تو قائلی بستگی دارد.

از این‌ها مهم‌تر، این است که تو بتوانی یک حریم مشخص دور زندگی مشترکت بکشی؛ حریمی مختص تو و همسرت. و باید این را برای همه اعضای خانواده خودت و همسرت و اطرافیانت و دوستانت مشخص کنی تا به این حریم شخصی پا نگذارند. این خیلی مهم است و به برخوردت با همسرت در حضور دیگران و چیزهایی که از زندگی مشترکت برای دیگران تعریف می‌کنی بستگی دارد. هرچه بیشتر تمام مسائل را برای دیگران تعریف کنی، آن‌ها را بیشتر به حریمت راه داده‌ای و خودت به آنان حق می‌دهی که درباره زندگی مشترک‌ات نظر بدهند.

توی هر عملیاتی، اطلاعات حرف اول را می‌زند. توی ازدواج هم همینطور است. هرچه بیشتر همسرت و خانواده‌اش را بشناسی، بهتر می‌توانی ارتباطاتت را تنظیم کنی. مثلا مادرهمسر یک نفر ممکن است درونگرا و سرد باشد، و به هر دلیلی دلش نخواهد با عروسش صمیمی شود. اگر خیلی صمیمانه برخورد کنی، احتمالا با واکنش‌های سرد و ناراحت‌کننده مواجه می‌شوی و احساس می‌کنی سبک شده‌ای. یک مادرهمسر هم ممکن است خونگرم باشد و عروسش را مثل دخترش بداند. اینجا اگر تو سر و سنگین باشی، او فکر می‌کند تو عروسِ مغرور و بی‌ادبی هستی، یا فکر می‌کند از او بدت می‌آید و به مرور از دستت ناراحت می‌شود و ماندن این ناراحتی روی دل افراد بعدا اثرات ویرانگری می‌تواند داشته باشد. شناخت خانواده همسر باعث می‌شود از رفتارهایشان نرنجی(مثلا بدانی که فلانی کلا کم‌حرف است؛ نه این که با تو قهر باشد) و بدانی چطور باید برخورد کنی.

آنچه من دریافته‌ام، این است که گفت‌وگو خیلی مهم است؛ مثل نان شب مهم است.

این که صادقانه به همسرت بگویی چه احساسی داری، یا چه نیتی از رفتارهایت داشتی. وقتی این را بفهمی که همسرت علم غیب ندارد و صادقانه درباره افکار و احساساتت حرف بزنی، به او کمک می‌کنی بشناسدت و بهتر با تو رفتار کند. درباره من، این مسئله توی برخورد با مادرهمسر هم خیلی کمک‌کننده است و جلوی خیلی سوءتفاهم‌ها را می‌گیرد(البته رفتار مادرهمسرم طوری است که بتوانم راحت با او صحبت کنم).

و در آخر، درست است که «عشق کافی نیست» ولی عشق خیلی مهم است. درواقع تنها چیزی که خیلی از دشواری‌های ازدواج را قابل تحمل می‌کند عشق است؛ عشق باعث می‌شود خودت را راحت‌تر با یک آدم جدید و متفاوت وفق دهی(البته که علاوه بر عشق، به مهارت‌های ارتباطی و نگاه عاقلانه به امور هم نیاز است). بدون عشق، ازدواج خیلی پیچیده و سخت و وحشتناک است؛ ولی وقتی دو نفر بدانند که هم را دوست دارند، و این دوست داشتن گفته شود و تقویت شود و طرفین بر اساس آن رفتار کنند، همه‌چیز راحت‌تر پیش می‌رود.

به مناسبت روز دختر همسرم برام بستنی خریدن و کنار رودخونه خوردیم.
به مناسبت روز دختر همسرم برام بستنی خریدن و کنار رودخونه خوردیم.


میلاد حضرت معصومه علیها السلام و روز دختر مبارک همه دخترها باشه!


روز دختردخترعشقازدواجرابطه
نویسنده، کارشناس جامعه‌شناسی، مدرس سواد رسانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید