-چه بویی میداد؟
بهار صورتش را جمع کرد: نمیدونم، بوش خیلی بد بود. مثل یه چیز گندیده بود.
حیاط خلوت را یک بار دیگر با دقت بیشتری نگاه کردم: تو چی باباجون؟ حالت بد نشد؟
-اولش یکم دلم پیچ خورد و سرفه کردم، ولی زود خوب شدم.
نگاهم را از حیاط خلوت گرفتم و مقابل بهار زانو زدم. از داخل جیب اورکتم، یک شکلات درآوردم و دادم دستش: ممنون که کمکم کردی. میشه به مدیرتون بگی بیاد؟
لبخند زد و دوباره جای خالی دندانهای شیریاش پیدا شد. سرش را خم کرد، چشمی گفت و دوید به سمت دفتر. دیگر خبری از بوی بادام تلخ نبود. دو کلاس انتهایی راهرو را نگاه کردم. هردو خالی بودند و بهم ریخته. با امید تماس گرفتم: سلام امید جان.
-سلام حاج آقا... خوب شد زنگ زدین. خواستم خبر بدم از دبستان ... هم گزارش مسمومیت داشتیم.
- الان اونجام.
-اوف. خبرا زود بهتون میرسه، دیگه ما رو میخواین چکار حاجی؟ ما باید بریم کشک بسابیم.
-مزه نریز. باهام هماهنگ باش. مجوز بازرسی میخوام.
-چشم، شما حل شده بدونین.
-دوربینهای امنیتی تمام منطقه اطراف مدرسه رو هم میخوام. بعدم برو ببین بچههایی که مسموم شدن رو کدوم بیمارستان بردن، دوربینای بیمارستانم میخوام...
امید وسط حرفم پرید: یا قمر بنیهاشم!
-هنوز تموم نشده. بگرد ببین از اتفاق امروز توی این مدرسه فیلمی چیزی توی اینترنت پخش شده یا نه، اگه چیزی پیدا کردی بفرست برام. درضمن بررسی کن ببین که اولین بار کی منتشرش کرده.
-دیگه امری نیست حاجی؟
-فعلا نه. ولی در دسترس باش.
صدای پاشنههای کفش مدیر در راهرو پیچید. برگشتم. مدیر لبخند زد؛ اما رد پای پریشانی و خستگی هنوز در چهرهاش دیده میشد. گفت: شما پدربزرگ حسنا هستید؟
-بله.
-امرتون؟
-ممکنه در اینجا رو برام باز کنید؟
گیج شد. اخم کرد و ابرو بالا داد: ببخشید... چرا؟
کارت شناساییام را از جیبم در آوردم و نشانش دادم. اخمش باز شد: آهان... متوجه شدم. صبر کنید...
قدمی به سمت در برداشت و متوجه تکههای شکستهی شیشه شد: این کی شکسته؟
-یکی از دانشآموزا گفت قبل از پخش شدن بو، صدای شکستن شیشه شنیده.
دستهکلید بزرگی از جیبش درآورد و کلیدهایش را یکییکی از نظر گذراند. دو سه تا کلید را امتحان کرد تا توانست در حیاط خلوت را باز کند. قدم به حیاط خلوت گذاشتم و گفتم: ممنونم. لطفا شما بیرون بمونید.
گوشه حیاط، چند نیمکت و صندلی شکسته و خاک گرفته افتاده بود. گفتم: اینجا دیگه به کجا راه داره؟
مدیر که دست به سینه داشت نگاهم میکرد، گفت: به حیاط خونه مجاور راه داره و کوچه پشتی.
-صاحب خونه رو میشناسید؟
-یه پیرزن و پیرمردِ تنهان. خیلی وقته اینجا زندگی میکنن.
پایم را روی سازه نهچندان ایمنی که از نیمکتها و صندلیها ساخته شده بود گذاشتم تا خودم را روی دیوار بالا بکشم. سینهام به خسخس افتاد. دیگر برای این کارها پیر شده بودم. صدای مدیر را که داشت میگفت: «آقا... نیفتین! چکار میکنین؟» نشنیده گرفتم و به کوچه چشم دوختم. کوچه باریکی بود؛ به حدی که یک ماشین به سختی از آن رد میشد. هیچکس در کوچه نبود.
از دیوار پایین آمدم و دستانم را به هم زدم تا خاکش را بتکانم. به مدیر گفتم: ممنونم. بریم.
از حیاط خلوت بیرون آمدم و منتظر ماندم تا در را قفل کند. گفت: شما میتونید بفهمید کی این کارو کرده؟
-دارم سعی میکنم بفهمم. لطفا تشریف ببرید دفتر و فیلم دوربینهای مداربسته مدرسه رو آماده کنید، منم الان میام.
دستهکلید را به جیبش برگرداند و سرش را خم کرد: بله حتما...
دوباره نگاهی به راهرو انداختم و در حیاط خلوت. گوشه راهرو، چیزی شبیه یک قمقمه آب کوچک افتاده بود؛ اما با کمی دقت فهمیدم قمقمه نیست. جلو رفتم و روی زانوهایم مقابلش نشستم. جیبهای کتم را گشتم تا یک پلاستیک پیدا کنم. پلاستیک را بیرون کشیدم و مثل یک دستکش پوشیدم. قمقمه را برداشتم و به چشمانم نزدیک کردم. قمقمه نبود؛ یک بمب دستساز بود. یک بمب دودزای دستساز. همان چیزی که با شکستن شیشه، داخل مدرسه افتاده بود...
***
ادامه دارد...