در سالن خانه تاریکش، روبروی تلویزیون 65 اینچش، روی مبل نشسته بود. چهار ساعت بود که خوابش میآمد اما نمیتوانست بخوابد. مشتی از پاپ کورنش در دهانش بود اما یادش رفته بود آنها را بجود. بی هیچ حرکتی به تلویزیون زل زده و در حال تماشای تکرار مستند « گورخرهای آفریقا » بود. اما خودش نمیدانست؛ یعنی اصلا حواسش نبود که در حال تماشای چه چیزی است. یک ساعت پیش برنامه مورد علاقهاش تمام شده بود. حالا حوصله ندارد شبکه را عوض کند؛ با اینکه کنترل در دستش است. شبیه به مرده متحرکی شده بود که حرکتی نمیکند. نیم ساعتی بود که پلکی نزده و چشم هایش خشک شده بود. ناگهان صدای زنگ در او را از جا کند. پاپ کورن ها را تف کرد و به ساعت نگاه کرد. ساعت یک شب بود. برای اولین بار بود که زنگ خانهاش این زمان به صدا در میآید. آرام در را باز کرد و از لبه آن بیرون را نگاه کرد. پیک پیتزا بود. سیه چرده بود. یک عالمه پیتزا با خود داشت. مرد حامل پیتزا خمیازهای کشید و گفت: « منزل خانم خورشیدی؟ » صدای مهمانی واحد کناری زیاد بود. نتوانست درست بشنود او چه میگوید. از پیک درخواست کرد که یک بار دیگر با صدای بلند تکرار کند. پیک دوباره گفت: « منزل خانم خورشیدی؟ » به پیتزا های روی هم انباشته شده نگاه کرد و دلش کمی خواست. گفت : « بله خودم هستم. »
ـــ ولی شما که خانم نیستی
به پیک موتوری همانطور که به گورخر ها زل زده بود خیره شد.
ـــ پس چرا میپرسی؟
ـــ ببخشید
ـــ خانم خورشیدی واحد روبرویه.
پیک پیتزا بدون هیچ واکنشی به سمت واحد خانم خورشیدی رفت. همان واحد پر سر و صدا. از زیر در چراغ های مهمانی خودنمایی میکردند. او همچنان از کنار در نگاه میکرد. زنی جوان و سرخوش در را باز کرد و سریع پول را پرداخت کرد و با فریاد پیتزا رسید به داخل خانه رفت. بعد از چند ثانیهای او هم در را بست و روی مبل نشست. هنوز کمی صدای واحد خانم خورشیدی را میشنید. به گورخر های داخل مستند نگاه کرد. خورده شدنشان توسط شیرها و کفتارها برایش جذاب نبود. تلویزیون را خاموش کرد و کل خانه تاریک شد. اما همچنان چشم هایش بسته نمی شدند.
صاف روبروی در واحد خانم خورشیدی ایستاده بود. صدای آهنگ زیاد بود. به در خیره شده بود. بعد از چندثانیه زنگ در را زد. نشنیدند. چندبار دیگر زد. خانم خورشیدی با خنده در را باز کرد اما تا او را دید لبخندش محو شد. پرسید:« شما؟ »
ـــ من واحد روبروییتون هستم.
ـــ آخ ببخشید صدا اذیتتون کرد؟ الان میگم کمش...
ـــ نه صدا مشکلی نداره
ـــ پس چیکار دارین؟
هیچ چیز نگفت. کامل خانم خورشیدی را برانداز کرد. موهای بلوند، شلوار تنگ و کفش های پاشنه بلند پوشیده بود و گردنبند یاقوت به گردن داشت. خانم خورشیدی از نگاه های عجیب او معذب شد و سعی کرد بدنش را از او مخفی کند. دوباره پرسید:« آقا... چیکار دارید؟ » با تاخیر جواب داد: « چند نفر تو جشن هستن؟ » زن متعجبانه خانه اش را نگاه کرد و با تردید گفت: « فک کنم... حدود 20 یا 25 نفر؟ »
ـــ جشن خانوادگیه؟
ـــ ببخشید؟
ـــ یعنی همه تون فامیلید؟
ـــ نه فامیل اینجا نیست. همه مون... همه مون دوست و آشناییم. ببخشید چرا این سوالا رو می پرسید؟ مشکلی هست بگید.
او دوباره ساکت شد. ترس در صورت خانم خورشیدی نمایان شد.
ـــ پس یعنی همه تون همدیگه رو کامل نمی شناسید؟
ـــ نه... نه فکر نکنم.
ـــ اها...
ـــ ببخشید میشه زودتر بگید چی می خواید؟ اگه مزاحمتون هستیم میگم اصن آهنگ رو...
ــــ میخوام بیام به مهمونیتون.
ـــ بله؟
ـــ میخوام بیام به مهمونیتون. میتونم بیام؟ حوصلهام سررفته.
به نظر قرار بود این درخواست دوستانه مطرح شود؛ اما چهره او به هیچوجه دوستانه نبود. با چشمان قرمزش به خانم خورشیدی خیره شده بود. خانم خورشیدی هم که ترس وجودش را گرفته بود و نتوانست به او نه بگوید.
ـــ آره.... نه یعنی.... مشکلی نیست میتونید بیاید.
بدون هیچ مکثی به داخل خانه رفت. آرام در خانه راه میرفت و دنبال جایی برای نشستن بود. هرکه او را میدید مسیرش را عوض میکرد و لبخندش محو میشد. پشت سر او همه از خانم خورشیدی توضیح میخواستند. بالاخره مبلی پیدا کرد که دو دختر روی آن نشسته بودند و کنار آنها پیتزایی بود. از آنها پرسید میتواند آنجا بنشیند یا نه. با توجه به صورت از حالت افتادهاش، آن دو دختر به نظر راهی جز موافق بودن نداشتند. او دقیقا میان آن دو نشست و تکه پیتزایی از جعبه برداشت. یکی از دخترها با انزجار بلند شد و به گروه دیگری از دوستانش ملحق شد. او رو به جلو خم شده بود و به جمعیت رقصان خیره شده بود. هرکه با او چشم در چشم میشد لبخندی مصنوعی تحویلش میداد و فرار میکرد. دختری که در کنارش بود سعی کرد ارتباط بیشتری برقرار کند. با لبخندی واقعی تر رو به او کرد و گفت: « شما از آشناهای کی هستید؟ »
ـــ خانم خورشیدی.
ـــ آها فریبا... دوستش هستی؟
ـــ همسایهاش هستم. واحد روبرو میشینم.
ـــ به هرحال خوشبختم. من رویا هستم.
او با سر تایید کرد و دوباره به رقصها نگاه کرد. رویا خندید و گفت: « نمیخوای اسمتو بگی؟ » او یک اسم تقلبی تحویلش داد.
ـــ من شاهرخ هستم.
در همین حین دختر و پسری دیگر به آنها نزدیک تر شده بودند. رویا گفت: « خوب شاهرخ... به نظر سرحال نمیای. »
ـــ آره. توی 48 ساعت اخیر فقط سه ساعت خوابیدم.
دختر دیگر گفت: « اخی بیچاره... خیلی بده » و دختر دیگر هم تایید کرد. پسر که تیپ بسیار عجیبی هم داشت از او پرسید: « چی شد اومدی مهمونی؟ لباسات هم مخصوص مهمونی نیست. »
ـــ قرار نبود بیام. فریبا اصرار کرد. دیگه مجبور شدم با همین لباسا بیام... ببخشید میشه اون جعبه پیتزا رو بهم نزدیک کنی؟
پسر میتوانست حدس بزند که او دروغ میگوید. درحالی که جعبه پیتزا را به او میداد گفت:« به هرحال امیدوارم اینجا بهت خوش بگذره. »
ـــ آره آره... اینجا خوبه... آهنگ خوبه... نور خوبه... دخترای خیلی خوشگلی هم اینجا هستن. واقعا خوشگلن.
دخترها بلند خندیدند. اما پسر مورمور شد. رویا پرسید: « خوب شاهرخ چه کارهای؟ »
ـــ مسئول نظارت توی یکی از آزمایشگاههای معروف تهران هستم.
ـــ اوه... واقعا؟ به نظر کار سنگینی میاد. شاید برا همینه نمیتونی راحت بخوابی.
ـــ منم فکر میکنم به خاطر همینه.
برای پسر هنوز کار او برایش واضح نشده بود. پرسید:« کار مسئول نظارت دقیقا چیه؟ اونجا چیکار میکنی؟ »
ـــ خوب اگه بخوام کارم رو ساده توضیح بدم... من توی دستشویی میایستم و مواظبم که کسی موقع پر کردن شیشه ادرار تقلب نکنه.
ناگهان صورتهای آنها تغییر کرد. آن یکی دختر پرسید:« یعنی موقع... موقع چیز... تو اونجا نگاه میکنی؟ »
ـــ آره. همهاش رو میبینم. کار سختیه. دارم سعی میکنم شغلم رو وارد لیست مشاغل سخت بکنم.
پسر پرسید:« پس تو یه جورایی کارمند ساده هستی. »
ـــ میشه از این منظر هم نگاهش کرد.
ـــ پس چطور تونستی چنین جایی زندگی کنی؟ اونم خونهای به این بزرگی.
ـــ من از ورزشکارهایی که نمیخوان دوپینگشون معلوم شه یا آدمهای مهمی که نمیخوان کسی بفهمه معتادن رشوه میگیرم.
آن دختر و پسر با سر تایید کردند و به آرامی از آنجا دور شدند. او دوباره به شکل ترسناکی به روبرو خیره شد و پیتزا میخورد. رویا به شانه او زد و گفت: « یکم نوشیدنی میخوای؟ »
ـــ الکلیه؟
ـــ آره
ـــ پس نه. برای کارم باید بدنم رو پاک نگهدارم. چون مجبورم جای ورزشکارا و آدمای معروف خودم شیشه ادرار رو پر کنم.
رویا دوباره بعد از چندثانیه گفت: « میخوای یکم برقصی؟ » او به چشمهای رویا خیره شدهبود. سپس تمام اندام او را نگاهی دوباره انداخت و دوباره به چشمانش برگشت. گفت: « باشه میرقصیم. » و به جمعیت ملحق شدند. اول رقص رویا کنار او بود اما ناگهان غیبش زد. او تنها دستانش را تکان میداد. گاهی هم پاهایش. برخلاف بسیاری از افراد آنجا چیزی مصرف نکرده بود اما از همه بیشتر شبیه به معتادها بود. انگار که توهم زده بود. ماده توهمزایش نه قرص، بلکه بیخوابی بود. در میان رقص پرشورش میدید که مردی درشت هیکل و چندنفر دیگر درحال بحث با فریبا بودند. بعد از چند دقیقه آن مرد درشت هیکل سمت او آمد و با صدایی کلفت گفت:« داداش یه دقیقه بیا اینور... » و او را از سن رقص کنار کشید و سمت در خروجی برد. در را باز کرد و تاجایی که میشد مودبانه گفت:« ببین داداش اینجا بچهها کمی معذبن تو رو نمیشناسن. برو خونه بخواب به نظر خیلی خوابت میاد. » شاهرخ هم نمیتوانست با وجود آن عضلههای برجسته مخالفتی کند. مرد او را به راهرو فرستاد و سریع در را روی او بست. شاهرخ با خود گفت: « اما من که نمیتونم بخوابم. » زیاد ناراحت نشده بود. آرام به سمت در واحد خودش رفت اما یادش افتاد که کلید در را با خودش نیاورده است. دوباره در خانه خانم خورشیدی را زد اما کسی از پشت در گفت: « در رو باز نکن احتمالا همون یارو عجیبه است. » دیگر در نزد. چراغ راهرو را خاموش کرد و گوشهای نشست تا بتواند حداقل کمی بخوابد. اما باز هم خوابش نبرد.