از اهالی بیابان
از اهالی بیابان
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

داستان: گذر از هفت دنیا برای بازگشت

یادداشت روز 20 ام.

«این مرحله آخر گذر است. در یادداشت های قبلی ام از سوزاننده بودن و بی رحمانه بود دنیای نار گفتم. از تاریکی کور کننده سرزمین شن گفتم. اما هیچکدام آنها قابل مقایسه با این دنیا نیستند. آنری به منِ بی حافظه در دنیای فراموشی گفت که کلیشه سفر قهرمان هایی مثل تو این است که پیچ آخر مسیر آنها از همه دشوار تر است. درست گفته. اما هر وقت یاد این می افتم که من را قهرمان خطاب کرده، خنده ام می گیرد. در کابوس هایی که من می بینم، که بازتابی از روزهایم در دنیای اعلی است، به هیچ عنوان شبیه به قهرمان ها نیستم. اما بالاخره، این مسیر من است. باید برگردم. باید هفت دنیا نزول کنم تا دوباره بتوانم برگردم. اما اگر قبول نکند چه؟
این دنیا تهدید کننده جان نیست. همچون شن های دنیای فراموشی، ذهن تو را خالی از هرگونه مهارت نمی کند، تا جلوی آن خون خواران بی دفاع باشی. لحظه اولی که وارد این دنیا شدم، روی کوه هایی که شبیه به کوه های نقاشی دختربچه ای در دنیای پری ها می ماندند، خانه های زیادی وجود داشتند. لایه لایه، روی همدیگر. فشرده شده و در هم رفته. جایی از کوه ها نبود که خانه ای نباشد. و من، در دره بین دو کوه بودم. جایی که شهر بزرگی پهن شده بود. همان اول متوجه شدم یک چیزی در این دنیا نیست. چیزی کم است. چیزی حیاتی، حداقل برای ما. دنیا، به شکل مریض کننده ای آبی است. پر از دود آبی، نور آبی و مردمان آبی. جلوتر که آمدم فهمیدم که این دودها از معادن استخراج نور می آیند. آن نورهای آبی. اینجا نور نمی تابد. استخراج می شود. چرا که جرقه ای در این دنیا به وجود نمی آید.


اولین لحظه که نیروهای متخاصم کنار آسمان خراش به من حمله ور شدند، ماشه تفنگی را که در دنیای نار ابزار قتل عامم بود را تند تند فشردم، اما هیچ چیز نشد. در این دنیا جرقه ای نیست. آتشی وجود ندارد.هیچ چیز نمی سوزد. نور گرم وجود ندارد. فقط سنگ های درخشانی که از معادن به دست می آیند و همه جا آویزانند. درخشش آنها عجیب است. مانند یک لامپ پر نور. تفنگ را که در این دنیای بی شعله بی مصرف دیدم، به دنبال سلاح گشتم. یکی از روستاییان آبی رنگ و چشم زردی که مانند اکثر روستاییان آنجا صورت به شدت زاویه داری داشت، من را شناخت. از روی این سه خط تو رفته زرد روی صورتم، که از بالا تا پایین آمده است. گفت که آرزویش بوده یک روز افراد افسانه ای دنیای اعلی را ببیند. خوب شد که او از خاطرات پراکنده ام خبر ندارد که اگر داشت، ذوقش کور می شد. شمشیری برایم جور کرد. باریک، دارای انحنا، و بسیار بلند. اگر قدم به این بلندی نبود نمی توانستم از آن استفاده کنم. آن تیغه، انگار که برای من ساخته شده بود. برعکس این دنیا، که برای موجواتی مثل من نیست. اینجا گرما وجود ندارد. اما سرد نیست. اصلا، درکی از دما وجود ندارد. نه گرم است و نه سرد. حتی ملایم هم نیست. کلا دمایی وجود ندارد. به همان اندازه توصیف آن، تحمل این شرایط هم سخت است. دما که وجود نداشته باشد، تفاوت دمایی هم وجود ندارد. لمس که می‌کنی، دست که روی چیزی می کشی یا دسته سنگی شمشیر بلندی را که در دست می‌گیری، حسی که انتظارش داری را دریافت نمی‌کنی. انگار که به هیچ چیز دست نزدی. همه چیز یکی است. اشیا با دست تو فرقی ندارند. بدنت بعد از سلاخی کردن ده ها سگ نگهبان معادن قرار گرفته روی پل، گرم نمی‌شود. انگار که مُرده ای. خون دشمنانت که روی صورتت می‌پاشد، آن گرمایی که قرن‌ها به آن عادت کرده بودی را منتقل نمی‌کند. و یک چیزی در ته دلم، منِ ماشین کشتار وحشی، دوست دارد که گرمای خون قربانی‌هایم را حس کنم.

اینجا بودن مثل یخ زدن در زمان است. خنده‌دار است که از کلمه‌ای برای توصیف یک مکانی استفاده می‌کنم که در آن مکان بی‌معنی است. کسی اینجا یخ نمی‌زند. همه ایستاده‌اند. مثل آن خانه‌های روی کوه که به عجیب‌ترین شکل ممکن ریزش نمی‌کنند. مثل آن پرتو‌های نور آبی که در دل سنگ‌ها ایستاده‌اند. دما و گرما از حرکت می‌آید. یا حرکت از گرما؟ نمی‌دانم. شاید قبلا به یاد داشتم. اما هر چه هست، هیچکدامشان نیستند. نه گرما و نه حرکت. خیابان‌های عظیم در این شهر بنا شده اما کسی در آنها رفت و آمد نمی‌کند. و نو هستند. انگار که هیچکسی در‌ آنها تا به حال حرکتی نکرده. همه در سایه‌ها حرکت می‌کنند. لا به لای کوه‌ها قرار دارند. شاید که از سربازان فرستاده شده توسط آن مفت خور سرزمین اعلا می‌ترسند. آن مزدورهای حریص که به هرشکلی هستند. اما اهمیتی ندارد. همه را کشتم. همه را سلاخی کردم. شمشیر را از گوشت تنشان عبور دادم اگر که گوشتی داشتند. در چشمانشان فرو کردم اگر که چشمی داشتند. مقصدم همین نزدیکی ها است. راه بلند نبود. دشمنان سرسخت نبودند. بلکه خود این دنیا کمرشکن است. این دنیا و بدن من با وجود یکدیگر مخالف‌اند. همدیگر را تحمل نمی‌کنند. چندین بار به زانو افتادم. به گوشه‌ای خزیدم و در تنهایی، لرزیدم. نه از وجود سرما. باید باز هم تاکید کنم که اینجا سرمایی وجود ندارد. بلکه از نبودن سرما لرزیدم. از نبودن چیزی که اینقدر در تجربه زنده بودن من بدیهی است که حتی به آن اشاره هم نمی‌کردم. همیشه در راهی که طی می‌کنم، باقی‌مانده اجساد افرادی را که سعی داشتند مسیر من را بگذرانند می‌بینم. اکثرا، به دست نگهبانان راه و سربازان فرستاده شده توسط دنیای اعلا کُشته شدند. یا به وسیله مخاطرات طبیعی. اما در اینجا، بیشتر آن جنازه‌ها، آنهایی که در تمام غار بودند، جور دیگری مرده بودند. به نظر می‌رسد، از خودکشی. دوام نیاوردند. این تناقض با وجود خودشان را درک و تحمل نکردند. دست‌ها دور گردن خود، پارچه‌ها گره‌خورده دور گلوی خود. طناب‌های دار، چاقو‌های فرو رفته در دنده‌ها. دروغ نگویم، این دنیا من را هم به افکاری که آنها را این چنین کرده بود انداخت. اما رد شدم. هرطور که بود رد شدم.

این متن‌ها را می‌نویسم، تا بلکه اگر یکبار دیگر مُردم و در دنیای دیگری زنده شدم، از سرگذشتم با خبر شوم. دیگر از فراموشی می‌ترسم. از نشناختن خودم می‌ترسم. وقتی که بیدار شدم، تنها چیزی که می‌دانستم این بود که یک چند نفری را باید در دنیای اعلا بکشم. و تنها چیزی که بلد بودم، کُشتن بود. باید تمام این هفت دنیا را پایین می‌آمدم تا از نگهبان اجازه بخواهم که اگر که لایق بودم، من را به دنیای اعلا برگرداند. دنیای شماره اول. دروازه‌ای که نگهبان جلوی آن ایستاده است، همینجا است. همین نزدیکی. اما می‌ترسم سمتش بروم. نکند که بگوید لایق نیستم؟»

پایان یادداشت بیستم.


دفتر را در زیر کمربندش مخفی کرد و شمشیری که خون از آن می‌کشید را بلند کرد و به سمت دروازه حرکت کرد. از صدها متر دورتر، نگهبان بلندقامت پوشیده در یک ردای بلند، به او خیره شده بود. با دلخوری به او نگاه می‌کرد. جلوی نگهبان رسید. سر به زیر بود. تا خون‌های خشک شده روی پوست صورتش معلوم نشوند. یا اینکه از نگهبان، خجالت می‌کشید؟ شرم می‌کرد؟ کلمات را به زبان آورد: «نگهبان، من را به دنیای اول ببر. آیا لایقم؟»

نگهبان به او همچنان خیره شده بود. با چشمان بزرگش. یکبار در ذهنش به یاد آورد که چه کسی از او این درخواست را دارد. چه کسی می‌گوید که لایق است؟ آن هم با این همه جنایت و گناه؟ این زنجیر بریده؟ چشمانش را بست، و باز کرد. نگهبان گفت: «نه. تو لایق نیستی.»

زانوان او سست شد. چیزی که فکرش را می‌کرد شنید. نگهبان ادامه داد: « اما اون بالا به یکی مثل تو نیازه.»

دستی به هم زد، از جلوی او کنار رفت و دروازه باز شد. شمشیرش را محکم گرفت و خشم در صورتش نمایان شد. از دروازه، گرمایی روی صورتش او نشست. به دروازه وارد شد تا خون به راه اندازد.

پایان.

دنیاداستانداستان کوتاهتبفانتزی
من در بیابان هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید