شش ساعت از اولین هشدار درمورد بمباران اتمی می گذشت. در این شش ساعت کل کشور دیوانه شده بود. مردم برای نجات یافتن و سوار شدن در قایق ها و کشتی ها شتابزده بودند و گاه یکدیگر را در راه یافتن نجات می کشتند. حمید با تلاش زیاد توانست خواهرش و زنش را هم سوار کشتی ها بکند. اما برای خودش جا نبود. جدا شدنشان لحظه غم انگیزی بود، اما زیاد طول نکشید.
بعد از گذشت شش ساعت، شهر خالی شده بود. ماشین ها میان خیابان رها شده بودند، خانه ها و فروشگاه ها باز بودند. صدای گریه و زاری جامانده ها به خوبی شنیده می شد. حمید در میان کوچه ها و خیابان ها قدم می زد. تا به حال شهر را در این وضع ندیده بود. آن همه سر و صدا و آن همه همهمه شهر ناپدید شده بود. پای خودش را روی زمین می کشید و به سمت پارک رفت. آنجا زیاد خبری از بازمانده های نا امید و نالان نبود. روی یکی از نیمکت های پارک نشست. در سمت راست خودش، سه نیمکت آن طرف تر زنی را دید که لم داده بود و با خیال راحت سیگارش را می کشید. به نظر بی خانمان می آمد. حمید چشم از او برداشت و در خودش غرق شد. اکثر کسانی که برایش مهم بودند توانسته بودند سوار کشتی شوند. از این بابت خیالش راحت بود. هرچقدر دنبال کار های ناتمامش گشت، دید که دیگر چیزی ندارد. به افرادی فکر کرد که آنها را می شناخت و احتمالا آنها مرده بودند. اما دیگر برایش اهمیت نداشت. به رویاهایش فکر کرد. به فانتزی هایش. اما یادش افتادکه دیگر نیازی به آنها ندارد. دیگر نمی توانست به آینده فکر کند. دیگر دوست هم نداشت که به آینده فکر کند. تا یک ساعت دیگر، او می مرد. دیگر چیزی برایش مهم نبود. دغدغه ای نداشت. ذره ای از امید هم در وجودش نبود. آن لحظات برایش کاملا نو و خاص بودند.
بعد از چند دقیقه، صدای بلندگویی را شنید. اما صدایش واضح نبود. دید که افرادی از خانه ها و خیابان ها به سمت اسکله می دویدند. از زمزمه ها شنید که کشتی های جدیدی آمده اند. میخواست که همراه آن ها بدود، اما دوست نداشت بلند شود. ترک کردن آن حس و حال و آن لذت و اطمینان، برایش دشوار بود. بعد از فروکش کردن هیاهوی مردم، دوباره به سمت راستش نگاه کرد. زن بی خانمان همچنان نشسته بود و سیگارش در دستش بود. زن به حمید نگاه طولانی ای کرد. بعد شانه هایش را بالا انداخت و دوباره به سیگار کشیدنش مشغول شد.