می توانستم روزها کار کنم؛ اما شیفت شب داروخانه را برداشتم. هر شب روبروی پنجره کوچک داروخانه می نشینم و منتظر مشتریانی که هیچ وقت نمیآیند میمانم. روبروی داروخانه خیابان بزرگی است. روزها در هر ساعتی شلوغ است. اما شب ها خالی است. سکوتش باورکردنی نیست. در تاریکی کوچک تر دیده می شود. نور زرد لامپ های نئونی روی آسفالت یک دستش میتابند. زباله ها در کنارش پراکندهاند و طوری نمایان می کند که انگار هیچگاه کسی از آنجا عبور نکرده است. می توانستم روزهای پرهیاهوی خیابان را انتخاب کنم؛ اما لحظات غریب سکوتش را انتخاب کردم.
شهر در نیمه های شب شکل دیگری است. انگار شهر دیگری می شود. صداهایی می شنوی که تازه اند. آدم هایی از دوردست ها رد می شوند که هیچگاه ندیده ای. احساسی نسبت به آن داری که هیچوفت نداشته ای. پرندگانی به پرواز در می آیند که روزها جرئت بیرون آمدن ندارند. اما با این حال باز هم به تو قریب است. چیزی از آن را می شناسی. اما قابل دیدن نیست. حسی آشنا را در تو زنده می کند که صدها سال است آن را نچشیده ای. تمام شب در جستجوی همین حس هستم. حسی که شرح و توصیف ندارد. شاید برای همین شیفت شب را انتخاب کردم. اما گاهی به نظر می رسد انتخاب با خودم نبوده است.