علی اسماعیلیان
علی اسماعیلیان
خواندن ۳ دقیقه·۱۵ روز پیش

چای سرد، خیالی گرم و رؤیای سیستمی که دیر نمی‌کرد


صبح که از خواب برخاستم، گلویم مثل یک زخم کهنه بود، تیز و سوزان.
انگار شب قبل، لشکری از خنجرهای نامرئی از تنم عبور کرده بود.
تنم سنگین بود، مثل کسی که بار دنیا را بر دوش دارد.
با هر نفس، سوزشی در سینه‌ام می‌پیچید که گویی آتشی درونم شعله می‌کشید.
حتی فکر کردن به اینکه باید از رختخواب کنده شوم، برایم شبیه صعود به قله دماوند بود.
ولی چاره‌ای نبود؛ تنها زندگی می‌کردم و تنها هم باید در این شرایط به خودم می‌رسیدم؛ کسی نبود که حتی یک لیوان آب ولرم برایم بیاورد.

به آشپزخانه رفتم. چای مانده‌ی دیشب را که مزه‌ی فلز می‌داد، جرعه‌جرعه نوشیدم.
گلویم کمی آرام گرفت.
با قدم‌هایی که بیشتر به حرکت حلزون شباهت داشت، خودم را از خانه بیرون کشیدم.
سرما مثل دشنه‌ای در پوستم فرو می‌رفت و هر قدمی که برمی‌داشتم، انگار زمین مرا عقب می‌کشید.
در کوچه‌ی باریک و کم‌نور، هر سنگریزه‌، مانعی بزرگ به نظر می‌رسید.

به درمانگاه که رسیدم، صف پذیرش ردیفی از آدم‌های خسته و درمانده را تشکیل داده بود.
متصدی پذیرش، زنی با موهای مصنوعی طلایی و رژ لبی که بیشتر به نقاشی کودکان می‌مانست، با صدایی که انگار از گلوگاه یک طبل بیرون می‌آمد، به نفر جلویی گفت: «صد و پنجاه هزار تومن!» مرد جلویی، با کت کهنه‌ای که بوی فقر می‌داد و پیژامه‌ای که از پایین شلوارش بیرون زده بود، کارت بانکی رنگ و رو رفته‌ای را روی پیشخوان گذاشت.
کارت از شدت فرسودگی انگار زبان به شکایت باز کرده بود.
مرد زیر لب غرغر کرد: «همینم به زور جمع کردم، حالا باید پول دکتر بدم.»

من در صف منتظر بودم و ذهنم، بی‌رحمانه حساب‌کتاب می‌کرد.
اگر صد و پنجاه هزار تومان برای ویزیت بدهم، و چند صد هزار تومان برای دارو، تا آخر ماه فقط می‌توانم نیمرو یا املت بخورم.
همین‌طور که در افکارم غرق بودم، نوبتم رسید.
زن با نگاهی از سر بی‌حوصلگی گفت: «چهل و پنج هزار تومن!»
تعجب کردم.
پرسیدم: «ولی چرا برای اون آقا بیشتر بود؟» زن، انگار می‌خواست راز مهمی را با من در میان بگذارد، زیر لب گفت: «خب شما بیمه دارید!»

این جمله، مثل جرعه‌ای آب خنک در وسط تابستان بر جانم نشست.
حس کردم که چقدر این بیمه، مثل یک دست نامرئی، بار سنگینی را از روی شانه‌هایم برداشته است.
یادم آمد که هر ماه مبلغی به طور خودکار از حقوقم کم می‌شود و چقدر خوشحال بودم که این بخش از زندگی، خودش به شکل خودکار مدیریت می‌شود.

در راه برگشت، سری به میوه‌فروشی سر کوچه زدم.
چند سیب و پرتقال خریدم تا شاید طعمشان کمی از تلخی روز من بکاهد.
به خانه که رسیدم، دیگر چیزی از توانم باقی نمانده بود.
خودم را روی تخت انداختم، مثل کشتی‌شکسته‌ای که بالاخره به ساحل رسیده باشد.
چشم‌هایم داشت گرم می‌شد که صدای نوتیفیکیشن گوشی، مثل ناقوس مرگ، آرامش کوتاه مرا در هم شکست.

دستم را با زحمت دراز کردم.
انتظار داشتم شاید دوستی پیام داده باشد یا خبری خوب در راه باشد، اما پیامکی با لحنی سرد و بی‌روح بر صفحه نمایان شد: «قسط وامت یادت نره!»
انگار یک سطل آب یخ روی تنم ریختند.
تنم که از تب می‌سوخت، حالا یخ کرد.
چشم‌هایم با درد به صفحه خیره ماند و با دستان لرزان مشغول پرداخت قسط شدم.
یک بار، دو بار، هر بار اشتباه.
بالاخره که همه چیز درست به نظر می‌رسید، در نهایت با جمله‌ای مواجه شدم که حکم پتک بر سرم بود: «موجودی کافی نیست.»

حس کردم دیگر نمی‌توانم.
سقف اتاق مثل تکه‌ای از آسمان روی سرم آوار شد.
با خجالت از یکی از دوستانم درخواست کمک کردم.
صدایی درونم می‌گفت: «این نیز بگذرد.»
ولی آیا واقعاً می‌گذشت؟
بالاخره پول را واریز کردم و قسط پرداخت شد.
موبایل را کنار گذاشتم، پتو را تا روی سرم بالا کشیدم و چشمانم را بستم.

در لحظه‌ای میان خواب و بیداری، فکر کردم چقدر خوب می‌شد اگر این هم مثل حق بیمه، خودش به طور خودکار انجام می‌شد.
دیگر نیازی نبود این‌طور در تب و لرز، نگران قسط‌ها باشم.
چشمانم کم‌کم بسته شد و رؤیای سیستمی که فراموش نمی‌کند، مرا به خوابی عمیق فرو برد...
#پرداخت_مستقیم_پیمان

پرداخت مستقیمکارت بانکیپرداخت مستقیم پیمانپرداخت_مستقیم_پیمان
در تلاش برای نمایش چهره‌ی جدیدی از آموزش | MBA
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید