Abanem
Abanem
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

دو بال شکسته ی پروانه

?قصه بافی های ذهن من ...

باز دوباره ذهنم خواست این داستانو برام ادامه بده یکم برام بگه از زندگی پروانه ای که براش داره اتفاقات مختلفی تو زندگیش میوفته ....

(امروز برحسب اتفاق داشتم به این فکر می کردم که بعضی از آدما وارد زندگیمون میشن ، چه ماندگار چه رفتنی ، حالمون باهاشون خوبه ....در لحظه قدرشونو نمیدونیم ولی وقتی از دستشون میدیم میفهمیم چقد عزیز بودن ..... چقد حاله دلمون باهاشون خوب بود .....

واقعیتش نمیدونم اتفاقی یا برنامه ریزی شده ..... ولی میدونم حضورشون متناسب با لحظس معمولا .....)

.

.

.

آرام آرام قدم بر میداشت ، هر چه به ساختمان لاله که نزدیک میشد قدم هایش سست تر می شد و انگار خود را به زور به سمت ساختمان می کشد ..... هیچ وقت خانه برای روحش مکان امنی نبود ولی چاره ای نبود ..... روبروی در بزرگ چوبی جلا داده شده ای ایستاد و به دو بید مجنون که دو طرف درِ این عمارت درحال تنومند شدن بود نگاهی انداخت و درحین جست و جو ی دسته کلیدش میان انبوهی از وسایل در کیف دوشی بزرگش به در خیره شده بود ..... همزمان با لمس سردی کلید ها در باز شد ..... آقای سلطانی ....

آقای سلطانی مردی مسن با موهای جو گندمی و قدی بلند و صورتی مهربان در چارچوب در ظاهرشد ، همیشه مرتب بود و صورتش مانند جوانان امروزی شیش تیغ بود .....

سلطانی : سلام پروانه ی بابا ....

به خودآمد و از خیره شدن به او شرمنده شد ...... نگاه کردن به این مرد آرامش خاصی به او میداد همیشه پروانه ی بابا خطابش می کرد و احترام ویژه ای برایش قائل بود .....

پروانه : سلام جناب سلطانی .....امیدوارم حالتون خوب باشه

سلطانی : سپاسگزارم دختر قشنگم برعکس من که حاله خوبی دارم تو انگار آشفته ای

با وجود اینکه همیشه سعی می کرد در برابر این مرد مهربان ظاهر خود را حفظ کند و از سر درونیش چیزی نمایان نکند ولی این مرد زیرک با کوچکترین حرکت او حاله دلش را میفهمید بالاخره چندین سال است که همسایه ی آن هاست ، همیشه حامی پروانه بوده در بدترین شرایط ...... شاید بعد ها بیشتر با آقای سلطانی آشنا شوید .....

پروانه : نه آشفتگی من بخاطر خستگی راهه ، مسیر طولانی را پیاده آمده ام

سلطانی : پس دیگه بیشتر از این معطل نکن و برو استراحت کن به خانواده سلام برسون

پروانه : شماهم برای طلا خانم سلام برسانید .... روز خوش

سلطانی : روز خوش

همیشه سخت ترین راه هارا انتخاب می کرد ، تصمیم گرفت از پله ها بالا برود .... یاد دستان طلا خانم افتاد ، طلا خانم همبازی کودکی آقای سلطانی بود و الان به قول همسرش شده بود همدم و مونس زندگی او ، آخرین بار طلا خانم با دستان ظریفش اشک هایش را پاک کرده بود و اجازه بیشتر باریدن به چشمهایش را نداد مهربانی این خانواده همیشه آرامش به وجودش تزریق می کرد .....

می دانید گاهی حضور بعضی از آدم ها تو زندگی تک تک ماها لازم است .... حضور یه آدم امن تو زندگی ما الزاما قرار نیست آن آدم امن خانواده یا دوست صمیمی ما باشد .... ممکن است خانواده آقای سلطانی باشد که بدون قضاوت شنونده حرفایت خواهد بود بدون احساس بدی می توانی کنار آن ها احساس آرامش کنی و حرف های قلبت و درونت را برایشان بازگو کنی .... نمیدانم چگونه برایتان از آدم امن بگویم شاید وقتی از زندگی پروانه بیشتر بدانید بیشتر حضور آدم های امن را در زندگی خودتان هم احساس کنید ....

ادامه دارد ....

داستانقصه گوییرماننویسندهکتاب
دانشجوی پرستاری که شوق پرواز دارد :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید