این پست بازنشر یکی از پستهای وبلاگ شخصیام است.
۱۵ سالگی
من طرفدار فوتبال نبودم. هیچوقت نتوانستم خوب فوتبال بازی کنم و هیچوقت هم از تماشایاش لذت نبردم. حتی وقتی نوجوان بودم و روزی چندین ساعت پلیاستیشن بازی میکردم، وقتی به بازی فیفا و غیره میرسید کنار میکشیدم. چندین بار سعی کردم لااقل به صورت مجازی هم که شده فوتبال بازی کنم و لذت ببرم. اما نشد که نشد.
بحث بچههای مدرسه وقتی به دربی، بازیکنها، آبی، قرمز و … میرسید، من توی باغ نبودم. گاهی حتی مسخرهشان میکردم و دلیل گریههای امیرحسین، بعد از توسری خوردن با کلمهی «ششتاییها» را نمیفهمیدم. میگفتم امیرحسین انقدر لوس نباش و او بلندتر گریه میکرد. میگفت: «تو هیچی نمیفهمی معین. فوتبال زندگیه!» من هم میخندیدم.
۲۰ سالگی
جام جهانی ۲۰۱۴ با بچهها در یک رستورانی برای بازی ایران-آرژانتین دور هم جمع شده بودیم. وسط بازی داد میزدند: «برو برو، گله…خاک بر سرت…این چه پاسی بود.» دلیل عربدههای جوانهای بیست و چندساله و گریههایشان بعد از گل دقیقهی ۹۰ را نمیفهمیدم. البته بعدها خواندم که این رفتار نوعی خطای شناختیست به نام توهم کنترل و تا مدتی فکر میکردم میدانم ماجرا از چه قرار است. اما خب قضیه پیچیدهتر از این حرفها بود.
من همان روز هم به گریههای ح به خاطر «بازی» میخندیدم. تا یک سنی، تا به فوتبال میرسید، دست خودم نبود و یک سایکوپات تمام عیار میشدم. اصلن همدلی و همحسیام کار نمیکرد. ناگفته نماند که همان روز، آخر ح قاطی کرد و گفت:«تو که فوتبال سرت نمیشه گُه میخوری میای به ریش ما میخندی.» و من باز بیشتر خندیدم.
۲۳ سالگی(مادرید)
معین برنابئو رفتی؟؟؟؟ چه شکلیه پسر؟؟
من(به حالت پوکر فیس): نع.
موسم لالیگا من همیشه از خیابانهای شهر فراری بودم. البته خانه هم که باشی، هدفون هم که روی گوشت باشد، باز صدای عربدههای همسایههای مستت موقع تماشای فوتبال به گوشت میرسد.
۲۶ سالگی
برای من سوال بود. این بازی عجیب. این شور و شوقی که من هیچ ازش نمیفهمیدم. فکر میکردم لابد باید دلایل سیاسی داشته باشد. شاید میخواهند مردم حواسشان از مسائل «مهمتر» پرت شود. چطور میشود این همه آدم را مفتون یک ورزش کرد؟ با چه توجیهی میتوان این حجم از پول، توجه، نیروی انسانی، مافیا و… را درگیر یک «بازی» کرد؟ سیاست گوشهی ذهنم بود اما حدس میزدم باید دلیل عمیقتری از آن وجود داشته باشد.
جواب: معنا!؟
کتاب «معنای زندگی» را که خواندم، درهای تازهای در مورد چرایی محبوبیت فوتبال به رویم گشوده شد. تری ایگلتون در بخشی از کتاب میگوید:
«در روزگار ما یکی از مردم پسندترین و تأثیرگذارترین شاخه های صنعت فرهنگ، بی گمان ورزش است، اگر از شما بپرسند امروزه چه چیزی به زندگی گروه کثیری از مردم، به خصوص مردان، معنا می دهد، هیچ پاسخی بهتر از «فوتبال» قابل تصور نخواهد بود، شاید بسیاری از آن ها مایل نباشند به این نکته اعتراف کنند؛ اما ورزش و در بریتانیا مخصوصا فوتبال، جایگزین همه آن آرمان های اصیل شده است؛ ایمان دینی، حاکمیت ملی، شرافت شخصی و هویت قومی – که مردم طی قرن ها آماده بودند جان خود را برای شان فدا کنند.
فوتبال در بر گیرنده وفاداری ها و رقابت های قبیله ای، آیین های نمادین، افسانه های حیرت انگیز، قهرمانان شمایلی، نبردهای حماسی، زیباشناسی، موفقیت های جسمانی، رضایت های فکری، نمایش های تعالی بخش، و حس عميق تعلق شده است. همچنین نوعی همبستگی انسانی و بلاواسطگی جسمانی پدید آورده که تلویزیون قادر به ایجاد آن نیست، بدون این ارزش ها، زندگی بسیاری از افراد بی تردید کاملاً خالی خواهد بود.»تری ایگلتون – معنای زندگی
آقای ایگلتون راست میگفت. بالاخره فهمیدم که چرا امیرحسین، همکلاسی دوران راهنمایی گفت: «فوتبال زندگیه.» بعد خواندن این دو پاراگراف، یک اپیفنی epiphany در وجودم رخ داد. دلیل اشکها و لبخندها روشن شد. دلیل علاقهی مفرط خیلی از آدمها به دنبال کردن لالیگا و غیر ذلک را فهمیدم. در واقع تفاوت چندانی بین من و طرفداران فوتبال نبوده و نیست. فقط من به یک شکل دیگر روی تردمیل همستر زندگی میدوم. در واقع خیلیها به دنبال بخشی از معنای زندگی در زمین فوتبال هستند. همانطور که من در مقطعی بین خطوط کتابها دنبالش بودم.
حالا که خاطرهگویی تمام شد و بحث کتاب باز شد دوست دارم کمی بیشتر از این کتاب بگویم. تری ایگلتون بارها کلمهی معنا، زندگی و اساسن سوال پرسیدن درمورد مفهوم زندگی را به چالش میکشد. کتاب در خیلی از فصلها بیشتر از اینکه نگاهی فلسفی به معنای زندگی داشته باشد، رویکردی زبانشناسانه و ادبی را انتخاب کرده. همین وجه تمایز «تری ایگلتون» و عنوان کلیشهای کتاب «معنای زندگی» است. برای اینکه بهتر منظورم را متوجه شوید، این پاراگراف کتاب را بخوانید:
ویتگنشتاین بر این باور بود که بسیاری از معماهای فلسفی ناشی از کاربرد نادرست زبان به این شیوه است، به عنوان مثال عبارت «من درد دارم» را در نظر بگیرید که شبیه به عبارت «من کلاه دارم» است، این شباهت می تواند ما را دچار این گمراهی کند که دردها یا به طور کلی، «تجربه ها» چیزهایی هستند که ما آن ها را به همان شیوه کلاه هایمان داريم، اما عجیب خواهد بود اگر بگوییم «هی بیا این جا، دردم را بردار». همچنین درحالی که جمله « این کلاه شماست یا کلاه من؟» معنادار است، غریب است اگر سؤال کنیم «این درد شما است یا درد من؟» شاید چند نفر در یک اتاق حضور داشته باشند و یک درد هم در اتاق شناور باشد، و از آن جا که هر یک از اشخاص حاضر در اتاق از درد به خود می پیچند، ما با صدای بلند می گوییم: «آه، درد مال فلانی است!»»تری ایگلتون – معنای زندگی
اگر دوست دارید بیشتر در مورد کلمهی معنا و زندگی بدانید، توصیه میکنم این کتاب را بخوانید. شاید شما هم مثل من دلیل اهمیت بعضی از مسائلی که برای شما بیاهمیت هستند اما برای دیگران مهم تلقی میشوند را فهمیدید.
در ادامه بخشهایی از کتاب را که دوست داشتم مینویسم تا با فضای آن بیشتر آشنا شوید:
معنای زندگی در جستوجو برای معنای زندگی نهفته است.تری ایگلتون – معنای زندگی
قابل درک است که ندانستن معنای زندگی، خود بخشی از معنای زندگی است، درست همان طور که نشمردن تعداد کلماتی که در سخنرانی بعد از شام ادا میکنم، به من کمک میکند که این سخنرانی را به انجام برسانم. شاید زندگی در غفلت ما از معنای بنیادیِ آن ادامه می یابد، همان طور که سرمایه داری از دیدگاه کارل مارکس. آرتور شوپنهاورِ فیلسوف در همین مایه ها فکر می کرد، و همین طور زیگموند فروید. از دیدگاه نیچه در کتاب «زایش تراژدی»، معنای حقیقی زندگی وحشتناک تر از آن است که ما بتوانیم با آن رو به رو شویم، و به همین دلیل است که برای تحمل آن به توهماتِ آرامبخش نیاز داریم. آن چه «زندگی» نامیده می شود صرفا یک داستان ضروری است. بدون افزودن مقدار زیادی خیال، واقعیت به تدریج توقف خواهد کرد.تری ایگلتون – معنای زندگی
کسانی که زندگی خود را بیمعنا میدانند، بیشتر منظورشان فاقد اهمیت است. و فقدان اهمیت به معنای فقدان هدف، جوهر، مقصد، کیفیت، ارزش، و جهت است. این قبیل مردم منظورشان آن نیست که نمیتوانند زندگی را بفهمند، بلکه میخواهند بگویند انگیزهای برای زندگی کردن ندارند. منظور این نیست که وجودشان غیر قابل فهم است. بلکه صرفا خالی است. اما برای دانستن این که خالی هستند، به مقدار قابل توجهی تفسیر و لذا معنا نیاز دارند. «زندگی من بیمعنا است» یک جمله وجودی است، نه منطقی. کسی که احساس میکند زندگیاش بیمعنا است، بیشتر به دنبال قرص خودکشی میگردد، نه فرهنگ لغت.تری ایگلتون – معنای زندگی
در بخشی از کتاب ایگلتون زندگی انسان را با صحنهی تئاتر مقایسه میکند. ما به دنیا میآییم، روی استیج دنیا مثل یک بازیگر نقش بازی میکنیم و میرویم. اما آیا مرگ معنای زندگی را نابود میکند؟ او میگوید:
پس وجود انسان نیز مانند اجرای یک نمایشنامه چندان پایدار نخواهد ماند. اما این تصویر، اندیشه پس پشت آن را تحلیل میبرد، چرا که بیش از حد طولانی نبودن، بخشی از ماهیت یک نمایش است. ما نمیخواهیم برای همیشه در تئاتر بشینیم. پس چرا کوتاه بودن زندگی نباید به همین اندازه قابل پذیرش باشد؟[…] این واقعیت که یک هنرپیشه از صحنه خارج میشود، همه کارهایی که روی صحنه انجام داده است بیاعتبار نمیکند. به عکس، خروج او بخشی از معنا است.تری ایگلتون – معنای زندگی
در جهانی که مطلقها جایی ندارند، حتی یأسآلودگی نیز نمیتواند مطلق باشد.تری ایگلتون – معنای زندگی
خوشبختی، به خلاف پول یا قدرت، وسیلهای برای رسیدن به هدفی دیگر نیست. بیشتر شبیه به تمنای تکریم و حرمت دیدن است. به نظر میرسد که خواستن آن، بخشی از طبیعت ما است. بنابراین، خوشبختی به نحوی یک اصطلاح بنیادین است. اما مشکل اینجا است که به طرز کلافه کنندهای ناروشن است. به نظر میرسد که فکر خوشبختی، هم بااهمیت و هم توخالی است.تری ایگلتون – معنای زندگی
فیلسوفان اخلاق، در جای دیگری از کتاب خود، لذت را حسی گذرا میدانند، حال آنکه خوشبختی در بهترین حالت آن، نوعی موقعیت پویایی بودن است. شما میتوانید لذت فشرده را تجربه کنید، بدون آنکه کمترین خوشبختی داشته باشید.تری ایگلتون – معنای زندگی
انسان ها حیوانات ویژه ای هستند که با موقعیت خود به مثابه یک پرسش، سردرگمی، منشاء اضطراب، زمینه ی امید، بار، هدیه، ترس یا بیهودگی روبه رو می شوند. علت این امر آن است که آنها احتمالاً به خلاف گراز آفریقایی می دانند که وجودشان متناهی است. انسان ها شاید تنها حیواناتی باشند که همواره زیر سایه ی ترس زندگی می کنند.تری ایگلتون – معنای زندگی
پیشنهاد شنیدنی: