ویرگول
ورودثبت نام
گوزن شمالی
گوزن شمالی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

رهایی

رهایی
رهایی

رهایی، چه واژهای! شاید بتوان تمام خوبی‌های جهان را در این کلمه گنجاند. ۳ سال و نه ماه از رفتنش می‌گذرد و من کم کم با مفهوم این کلمه آشنا می‌شوم. قبل از او نمی‌دانستم رهایی چیست، نمی‌دانستم رها نبودن چیست.

شاید همین حالا هم دقیق نمی‌دانم. اما چه فرقی می‌کند؟ مهم این است که حس و حالم بهتر شده است. اضطرابم را همراه خود دارم اما کمتر از سابق.

یک روز صبح که با صدای کوبیدن پتک بر پیکره‌ی نحیف ساختمان کناری بیدار شدم یادم آمد که مدیر مسئول مجله‌ای که برایش عکس تهیه می‌کنم، از من خواسته که در مهمانی خصوصی‌شان عکاسی کنم. خوب شد یادم آمد، انگار صدای پتک یادآوری خوبی برایم بود.

دوربینم را برداشتم تا به راه بیوفتم. ناگاه دستم به قاب عکس قدیمی‌ام خورد و بر زمین افتاد. شیشه‌اش شکست و یکی از چهارچوب‌هایش از جایش درآمد. خم شدم تا از روی زمین بر دارم که چشمم به کاغذی تا شده در پشتش خورد.

این دیگر چیست؟ از رنگ و رویش مشخص بود که نسبتا قدیمی‌است. وقتی بازش کردم متوجه شدم همان نامه‌ای است که ۳ سال و ۹ ماه پیش برایم فرستاده بود‌. حتی یادم نمی‌آید که چرا، چطور و کی آن را پشت این قاب عکس پنهان کرده بودم.

یک بار دیگر خواندمش و لبخند گنگی بر لبانم نشست. وقتی به قسمت راز رسیدم در فکر فرو رفتم. چه رازی داشت که نگفته بود؟ من چه چیزی را در مورد او نمی‌دانستم؟ چرا تا به حال به فکر پی بردن به آن راز نبودم؟

دوباره صدای پتک بلند شد و من را به خودم آورد. نامه را رها کرده و راهی خانه رئیس شدم.

رهای.... رهایی... چه حس خوبی. باور کنید دلم نمی‌خواهد دوباره درگیرش شوم. نمی‌خوام ذهنم را معطوف او کنم. برای رسیدن به اینجا روزهای سختی را گذرانده‌ام.

فکر فهمیدن آن راز لعنتی را از سرم بیرون می‌کنم. حالا که نیست. اصلا چه فرقی به حال من دارد؟ رازش هرچه بود نتیجه‌اش همینی است که می‌بینید. جدایی، سختی، سختی، سختی، رهایی.

حتی در آن ۱ سالی که ارتباط محدودی با هم داشتیم به فکر کشف رازش نبودم‌. انگار آن روز اصلا آن کلمه را ندیده بود. گویی شوکی که به یک آن به تمام روحم وارد کرد مرا کاملا گیج و منگ کرده بود.

این بار نامه را در کشوی میز کنار تخت گذاشتم‌. دراز کشیدم و به آسمان پرستاره‌ی شب خیره ماندم. در میان دود سفیدی که از سیگارم خارج می‌شد درخشش ستارگان را تماشا می‌کردم.

به کارهای فردا فکر می‌کردم، آخر هفته‌ها همیشه به دل طبیعت می‌رفتم. البته معمولا برای گشت و گذار تنها نبودم، اغلب اوقات رفیقم هم مرا همراهی می‌کرد. اما این هفته کاری برایش پیش آمده بود و نمی‌توانست مرا همراهی کند...

آخر شب که خسته به خانه رسیدم کفش‌های گلی‌ام را در گوشه‌ای رها کردم و تن خسته‌ی خود را به رختخواب بردم.

"مجموعه داستان گوزن شمالی شماره ۲"



رهاییداستانداستانک
من اینجا هستم تا شما را همراه خود به دل قصه ها و روایت ها ببرم. به دنیای علم، ادبیات، هنر، جغرافیا و تاریخ خواهیم رفت.من گوزن شمالی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید