vahid.ra
vahid.ra
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

خیابون خوابِ خوشبخت!

تقریبا هروز میبینمش.
بیخیال ترین آدمی که تو زندگیم دیدم.
توی پیاده رو و نزدیک جوی آب، روی زیراندازی از جنس مقوا، خیلی با وقار دراز کشیده بود به پهلو و پاهاش روی هم، و در حین دید زدن ماشین های عبوری، آنچنان پُکی به سیگارش میزد که گویی بر تختیِ راحت و مُشرف به منظره ای رویایی لمیده است!
یه خیابون خوابِ مفلس که سالهاست زندگیش تو همین خیابون سپری میشه! بسیار لاغر اندام، با صورتی تیره و استخونی، با لباسی که معمولا یه شلوار جینِ کاملا چرک هستش با پیراهنی چهارخونه ی تیره که همیشه اونو داخل شلوارش میکنه.
فقر و نداری باعث شده که یه بیخیالِ محض بشه! انگار که چیزی برای بدست آوردن و یا ترس از دادن چیزی رو نداره!
گاهی روزها که از کنارش رد میشم، میبینم که استکانِ چِرکِ پر از چاییش رو همچون شراب بوردو سر میکشه و گاهی همچون واعظان و فیلسوفان در جمع کاسبهای محل با ژستی مغرورانه مشغول سخنوریست. انگار همین که تو روز، استکانی چای و کمی غذا از کاسبهای محل نصیبش بشه، زندگی روزانش تکمیل شده و با نخی سیگار هم بساط سورِساتش جورِ جور!
یادمه پارسال داشتم تو پیاده رو راه میرفتم و تو افکار خودم غرق بودم که حس کردم کسی پاچه شلوارمو میکشه، دیدم خودشه! رو پاهاش نشسته بود و تکیه داده بود به دیوار و برگشت بم گفت: داداش یه نخ سیگار داری بم بدی؟؟
گفتم: شرمنده، من سیگاری نیستم!
یه خنده ی مسخره ای کرد و گفت: پس چییی هستییی؟!
منم یه نیشخندی زدم و راهم رو کشیدمو رفتم؛ هرچند که بعضی وقت ها بهش فکر میکنم!!!

نوشتنداستانکنویسندگیروزمرگی ها
می نویسم تا شاید از میان نوشته هایم خودم را پیدا کنم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید