تقریبا هروز میبینمش.
بیخیال ترین آدمی که تو زندگیم دیدم.
توی پیاده رو و نزدیک جوی آب، روی زیراندازی از جنس مقوا، خیلی با وقار دراز کشیده بود به پهلو و پاهاش روی هم، و در حین دید زدن ماشین های عبوری، آنچنان پُکی به سیگارش میزد که گویی بر تختیِ راحت و مُشرف به منظره ای رویایی لمیده است!
یه خیابون خوابِ مفلس که سالهاست زندگیش تو همین خیابون سپری میشه! بسیار لاغر اندام، با صورتی تیره و استخونی، با لباسی که معمولا یه شلوار جینِ کاملا چرک هستش با پیراهنی چهارخونه ی تیره که همیشه اونو داخل شلوارش میکنه.
فقر و نداری باعث شده که یه بیخیالِ محض بشه! انگار که چیزی برای بدست آوردن و یا ترس از دادن چیزی رو نداره!
گاهی روزها که از کنارش رد میشم، میبینم که استکانِ چِرکِ پر از چاییش رو همچون شراب بوردو سر میکشه و گاهی همچون واعظان و فیلسوفان در جمع کاسبهای محل با ژستی مغرورانه مشغول سخنوریست. انگار همین که تو روز، استکانی چای و کمی غذا از کاسبهای محل نصیبش بشه، زندگی روزانش تکمیل شده و با نخی سیگار هم بساط سورِساتش جورِ جور!
یادمه پارسال داشتم تو پیاده رو راه میرفتم و تو افکار خودم غرق بودم که حس کردم کسی پاچه شلوارمو میکشه، دیدم خودشه! رو پاهاش نشسته بود و تکیه داده بود به دیوار و برگشت بم گفت: داداش یه نخ سیگار داری بم بدی؟؟
گفتم: شرمنده، من سیگاری نیستم!
یه خنده ی مسخره ای کرد و گفت: پس چییی هستییی؟!
منم یه نیشخندی زدم و راهم رو کشیدمو رفتم؛ هرچند که بعضی وقت ها بهش فکر میکنم!!!