همیشه فصل بهار یه ویژگی خاص رو نسبت به دیگر فصل ها برام داشته و اون اینه که همیشه تو این فصل سطح امید و انگیزه ام نسبت به فصل های دیگه بالاتر بوده. واقعیت اینه که رویِش امید و انگیزه همچون رویِش زمین در این فصل ویژگی ای هستش که نمیشه به راحتی از کنارش رد شد. زندگی آدما هرچقدر هم که پاییز و زمستونی باشه باز بهاری داره که میتونه امید به شکفتن و تازه شدن رو تو خودش نگه داره، و من امسال از هر سال دیگه ای به تازه شدن و سرریز شدن امید به زندگیم مطمئنترم.
بهار از نظرم فصل بوییدنهاست. فصلی که باید تا میشه اون رو بو کرد. بهار جائیست که باید در کوچه پس کوچه های شهر سراغ گل های خوش عطری رو گرفت که من اسمشون رو گذاشتم گل های اَنگوری (چون شبیه خوشه های اَنگورند البته با رنگ آبی)، و چه عطر و بویی دارند این گل های عجیب؛ مخصوصا شب ها که نمیدونم چه عشق بازی ای برپا میکنند که اینجوری هوش از سر آدم میبرند؛ برای من از فصل بهار، همین بوییدن این گل های انگوری هم اگر باشد، بس است.
راستی این اولین نوشته ی من در ویرگول و توی سال و قرنِ جدید هستش و باید بگم که واس خودم متاسفم که زندگیم جوری شده که بِم کمتر این فرصت رو میده که بیام و اینجا از احساسات و از دیده ها و شنیده هام بنویسم و از زندگیِ جاری و روزمرگی هام بگم و امیدوارم که روزگار بیشتر این فرصت رو در اختیارم بذاره که بیام و بیشتر بنویسم، و امیدوارم شمایی که داری این نوشته رو میخونی هم بیشتر و بیشتر بنویسی چون قطعا زندگی با نوشتن زیبا و لذتبخشتر میشه...