
پارسال بهار وقتی نصف شب با یه دردِ عجیب تو قسمت سمت چپ قفسه سینه ام از خواب پریدم، فکری جز اینکه دارم سکته میکنم به ذهنم نرسید!
دقایقی بعد در حس و حالی که مخلوط بود از ترس و منگی، ماموران اورژانس رو بالای سرم دیدم؛ سریع بِم دو تا قرص دادند که یکیش آسپرین و دیگری قرص زیر زبونی که احتمالا برای پیشگیری از حمله قلبی بود. بعد از یه معاینه ی سطحی، توقع داشتم و شایدم دوست داشتم که سریع بگن بِم که نه بابا چیزیت نیست و برو به بقیه خوابِ آرام شبِ جمعت برس، که بجاش گفتند که سریع آمده شو که بریم بیمارستان چون تو این سِنی که هستی دردِ قلب چیزی نیست که بخوای سَرسَری ازش رَد شی، و همین حرف کافی بود تا استرس تمام وجودم رو بگیره و راستی راستی به این فکر کنم که یا سکته کردم یا دارم سکته میکنم و یا تا دقایق دیگر سکته خواهم کرد.
در نهایت نتونستم خودم رو راضی کنم که با ماموران اورژانس و با آمبولانسی که خدا میدونه توی عمر کاریش چند جوونِ سکته کرده و راهیِ دیارِ باقی شده رو راهی بیمارستان کرده، به بیمارستان برم، و در عوض رفتم زنگ زدم به داداشم که با اون برم بیمارستان؛ با اینکه بِش تاکید کردم به مامان و بابام چیزی نگه و تنها بیاد ولی بعدش بابا و مامانم هم نگران و پریشون امدن دنبالم و باهم راهی بیمارستان شدیم. تو راه بیمارستان یه آرامش خاصی داشتم که نمیدونم از هوایِ بهاریِ خنکِ قبل از طلوع صبح بود و یا آرامشِ قبل از مرگ که بعضی ها تجربش میکنند، در هر صورت آرامشی بود که شبیه هیچکدوم از آرامش های زندگیم نبود، و انگار قبول کرده بودم که واقعا قلبم در وضعی است که شبیه هیچ زمان دیگه ای نبوده و میخواد به پیشونیم برچسب جوون مرگی رو بچسبونه و خلاص.
توی بیمارستان ازم نوار قلب و آزمایش خون گرفتن و این اولین بار بود که توی عمرم پام به بیمارستان نه به عنوان ملاقات کننده بلکه به عنوان مشکوک به حمله قلبی باز شده بود؛ پزشک کشیک هرچند خواب آلود بود ولی با نهایت تلاش چشماش رو توی برگه ها گردوند و بعدشم برگشت گفت که همه چی مطلوب و نرمال هستش و نوار قلبت هم مشکلی نداره و فقط مشخص که استرس داری و همین، گفتم همین؟ یعنی هیچ مشکلی نیست؟ گفت که تو این برگه های آزمایش و نوار قلب که چیزی نیست حالا صبح که شد برو پیش یه متخصص قلب آزمایش اکو بده تا مطمئن بشی.
بعد از بیرون امدن از مطب پزشک و فهمیدن این که سکته نکردم و قلبم چیزیش نیست و اینکه در حال حاضر زنده ام و دارم نفس میکشم یه حسِ جدید و خاص بود که تا حالا تجربش نکرده بودم، و اون موقع از صبح که تازه خورشید طلوع میکرد انگار منم همراه خورشید شده بودم و منم داشتم باش طلوع میکردم. دوس داشتم که به خودم جواب بدم که چرا چی شده بود که اینقدر استرس گرفتم؟ چی شد که به مرگ فکر کردم؟ یعنی خدا میخواست بِم تلنگر بزنه؟ یا تو موقعیتی بودم که لازم بوده که خدا بم یاداوری کنه زندگی کوتاهه؟ اصلن اگر میمردم چی میشد؟ مادرم پدرم خانوادم چیکار میکردن؟ کارهایی که دوس داشتم انجام بدم و انجام نداده بودم چی میشدن؟ و شاید صدها سوال بی پاسخ که تو اون صبحِ عجیب به ذهنم هجوم اورده بودند و دست از سرم برنمیداشتند. و این شاید یکی از جدی ترین برخورد های من با مساله ی مرگ بود و شاید در نظر خودم کمی بوی مرگ رو از فاصله ای دور حس کرده باشم، هرچند که هیچ اتفاق خاصی هم در واقعیت رُخ نداده بود و حتی تا یه فرسخی مرگ هم نرفته بودم چه برسه به اینکه بخوام بگم مرگ رو کاملا احساس کردم؛ من فقط بعد از اون دردِ خاص به یادِ مرگ افتاده بودم و به این که میشه خیلی راحت و بی سر و صدا و تو هر موقعیت و هر زمانی به آغوش مرگ افتاد.
مرگ چیزی نیست که بخوایم انکارش کنیم و بگیم من الان سالم و سلامت و یا جوون و سرزنده هستم و از مرگ خیلی دورم و چرا باید بِش فکر کنم، چه بسا که دور اطرافمون دیدیم و شنیدیم که دوستمون یا فامیلمون که سِنی هم نداشته خیلی اتفاقی و یهویی دنیا رو ترک کرده. به قول سهراب (سپهری):
مرگ گاهی ریحان می چیند
مرگ گاهی ودکا می نوشد (زمان سهراب این رو مینوشیده ولی در حال حاضر همون دوغ رو میخوره :) )
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه میدانیم
ریه های لذت، پر اکسیژن مرگ است.
عصر همان روز بعد از بیمارستان، برای اینکه بفهمم دردِ قفسه سینه ام علتش چی بوده پیش یه متخصص قلب رفتم و اونجا آزمایش اکوی قلب و تست ورزش رو برای بررسی سلامت قلب انجام دادم. و باز حرف دکتر متخصص هم همانی بود که توی بیمارستان شنیده بودم، قلبم هیچ مشکلی نداشت و تشخیص دکتر اون موقع این بودش که احتمالا یه اسپاسم عضلانی و یا درد عصبی بوده و بِم قرص آرام بخش داد و گفت ریشه ی مشکلت رو توی روح و روانت جستجو کن. و همونجا بود که به این قضیه رسیدم که سبک زندگی ای که در پیش گرفتم داره منو به وَرطه ای میکشونه که باید دلیل دردهای گاه و بیگاهم رو در جای دیگه ای جستجو کنم. جایی که میتونه منو به افسردگی سوق بده. و باید به این موضوع عمیقتر فکر کنم که چرا اون موقع صبح بعد از اون اتفاق از مُردن ترسیدم! شاید این ترس برای همه باشه و هر کسی جونِش براش مهمه و نمیشه بگیم مرگ ترس نداره ولی جنس این ترس برای هرکسی فرق میکنه و بنظرم باید ببینیم و جستجو کنیم که ترسمون از چی سرچشمه میگیره! به چه چیزهای وابستگی داریم و یا اینکه از چه چیزهای دور میشیم که باعث شده ترسِ مرگ سراغمون بیاد! پرسش به همین سوالها میتونه راههای زیادی رو تو زندگیمون باز کنه.
جایی میخوندم که: اونایی بیشتر از مرگ میترسن که با یه عالمه زندگی نزیسته با مرگ روبرو میشن، و بنظرم حرف درستیه، آدم ها به همون اندازه که فرصت زندگی کردن رو از خودشون میگیرن از مواجه با مرگ هم هراس بیشتری دارند و شاید برای من هم همینطور بوده که اون شب ترس از مرگ حسابی آرامشم رو گرفته بود.
پ.ن 1: بعد از 5ماه باز همون درد سمت چپ قفسه سینه رو حس کردم و باز نتونستم به خودم بقبولونم که مشکل روحی و عصبی دارم و باز رفتم پیش متخصص قلب و باز هم آزمایش و باز هم همان حرف که قلبت کاملا سالمه و باز دکتر منو ترغیب به خوردن قرص های آرام بخش و قرص های خفیف ضد افسردگی کرد.
پ.ن 2: بعد از درد دوم در سمت چپ قفسه سینم تحقیق کردم و فهمیدم که این درد از قلب نیست بلکه از مشکلات گوارشی و معده درد (نفخ) هستش که گاهی به سمت چپ قفسه سینه میزنه و باز رفتم متخصص گوارش و باز آزمایش و باز همون حرف های دکترهای پیشین که چیزیت نیست و این هم از عصاب و روان هستش و باز همون قرصهای آرام بخش.