گاهی غمی روی سینهام سنگینی میکند، غمِ نداشتنِ کسی یا نداشتنِ چیزی، گاهی یک عکس، تکهای از فیلم، یک صدا و یا هر چیز دیگری، آن کس و یا آن چیزی که ندارم را میآورد جلوی چشمم، بعد همانجاست که آدمی میبیند که یک چیز گم است.
همیشه هم غمِ نداشتن نیست، گاهی غم داشتن چیزی و یا بودن پیش بعضی از کَسان است.
اما حس میکنم که همه غم دارند، اصلا آدمی که غم نداشته باشد وجود ندارد، اصلا اینجا، این زمینِ ما دار مکافات هست و آدمی که غم نداشته باشد که دیگر اصلا آدم نیست.
هنوز غم دارم و از قلعه دژمم بیرون نزدهام اما حس اینکه این غم فقط مخصوص تو نیست و تمامی آدمهای دنیا، چه آنهایی که غرق در امکانات و ... هستند و چه دیگر آدمها، به غم و درد دچارند باعث خواهد شد که این غم را پذیرفت، مثل خون میماند، همهی انسانها خون دارند و اگر آدمی ازش بدش بیاید تنها راهش این است که خودش را وقف بدهد، کنار بیاید.
سعی میکنم در درون قلعهام با غم کنار بیایم.