ویرگول
ورودثبت نام
Fatemeh- Gh
Fatemeh- Ghدر بند ِ کلمات و علاقه‌‌مند به کسب و کار با کلمات
Fatemeh- Gh
Fatemeh- Gh
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

این متن عنوان ندارد.

توی آن نقطه بد از زندگی ایستاده‌ام. آنجایی که شروع کرده‌ای به خشمگین شدن از والدینی که به جای مراقبت از تو، سرکوبت کردند و تمامی روزهایی که باید زندگی می‌کردی را مشغول جان به در بردن بودی، و یکهو شب برمی‌گردی خانه و می‌بینی مادرت از دلتنگی سفت بغلت می‌کند و بابا آن شکلاتی که چند روز پیش اتفاقی گفته بودی چقدر دوستش داری و خوشمزه‌است را خریده و گذاشته روی پله‌های خانه‌ت. که یعنی دلتنگیم. بیشتر پیشمان باش. بیشتر به ما سر بزن.

توی نقطه‌ی بدی قرار دارم. می‌دانم که این دو کودک ِ کهنسال، چقدر دوستم دارند. می‌دانم در تمام سال‌هایی که مشغول بزرگ کردنم بودند، چقدر برای هر قدمی که برداشتم و می‌خواستم بردارم فکر و خیال کردند. می‌دانم که با تمام وجود داشتند سعی می‌کردند برای من پدر و مادر خوبی باشند. اما... مثل هزار آدم دیگر، مثل هزار والد دیگر شیوه درست را بلد نبودند...

سخت است آدم بداند جانش به جان والدش بند است و جان والدش هم به جان او. اما باز ببیند این همه زخم نتیجه ناامنی کنار او بوده. سخت است بفهمد این تناقض عشق و خشم، عشق و نفرت، عشق و جنگ، یکجایی باید سر باز کند تا این همه چرک و کثافت این سال‌ها بریزد بیرون و انسانی دیگر متولد شود. می‌فهمد آدم. تن دادن بهش اما سخت است...

روزهای سختی است مامان و بابای عزیزم. روزهای خیلی سختی است برای این دخترک غمگین و از خانه فراری‌تان.

امیدوار نیستم که بفهمید. اما امیدوارم دعایش کنید.

والدینکودکیزخمطرحوارهپدر مادر
۵
۰
Fatemeh- Gh
Fatemeh- Gh
در بند ِ کلمات و علاقه‌‌مند به کسب و کار با کلمات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید