آدم فکر میکنه هرچی بیشتر بذاره و بره و رها کنه و دل بکنه و فاصله بگیره بیشتر خودش میشه. بعد میذاره و میره و رها میکنه و دل میکنه و فاصله میگیره و میبینه تو همه این لحظههایی که داشته خودش رو، خود خودش رو پیدا میکرده باز چیزایی رو از دست داده.
قرمهسبزیهام حرف نداشت. روش ادعا داشتم. رنگش دقیقا همون رنگی بود که باید. طعمش، عطرش، چربی و کیفیت و جا افتادگیش. صبحی بیدار شدم و هوس کردم برای این هفته یه دیگ بزرگ قرمهسبزی درست کنم. درست کردم و دیدم نه طعمش نه رنگش نه عطرش نشد اون چیزی که همیشه باید میبود. مطمئن بودم اگه یه روز چشم بسته هم قرمهسبزی درست کنم باز خوب میشه و امروز چشمباز و هوشیار درست کرده بودم. فقط انتهای کار دیدم انگار اونی که این غذا رو داره میپزه، این خونه رو داره مرتب میکنه، این کلمهها رو مینویسه دیگه من نیستم. من خیلی وقت بود که از همه چیز هی گذشته و رفته بودم که خودمو پیدا کنم و حالا دیگه خودمم از دست داده بودم.
حالا ایستادم روی یه بند. یک بند باریک که هر لحظه ممکنه حواسم از تعادلش پرت شه و پرت شم پایین. آدمها کنار گود نشستن و اصرار دارن که اتفاقا بیام پایین. که اصلا چه دلیلی داره رو بند ایستادن وقتی صندلی گرم و نرمی برای نشستن هست؟ بیا پایین باباجان، نخواستیم!
گریهم میگیره رو بند، خندهم میگیره، خسته میشم، درمونده میشم، ولی مجبورم. مجبورم چون اگه بیام پایین هم همهچیز همین شکلیه و همینقدر دائما مجبورم. این بالا دستکم دست کسی بهم نمیرسه.