fatemeh ghasemi
fatemeh ghasemi
خواندن ۱ دقیقه·۱۴ روز پیش

در تلاش برای عدم

از آن روزهایی است که دلم می‌خواهد برای گذراندنش مرده می‌بودم. یعنی مثلا حالا داشتم از آن بالا به همه چیز اینجا نگاه می‌انداختم. به صبح‌های با درد پهلو بیدار شدن. به آرام آرام سالاد ظهر را درست کردن. میوه عصر را پوست کندن. قهوه صبح را دم کردن. از آن روزهایی که دلم می‌خواست جسمی نداشتم. احساسی هم. تمامم ادراکی بود که دور تا دورم را گرفته بود و نیاز نبود برای فهمیدنش به چیزی فکر کنم. ادراک می‌آمد و می‌رفت. احساس دورش خط کشیده شده بود. آینده و گذشته‌ای نبود. حال حاضر شفاف بود. هرچه درد بود دیگر گذشته بود و با نوری دوباره آغاز شده بود.

از آن روزهایی است درون و بیرونم حوصله‌سربر و عجیب است. صبح بیدار شدم و با خودم گفتم کاش مثل بابابزرگ مرده بودم. خوش به حال بابابزرگ که مرده است. بعد مثل یک عروسک خیمه‌شب بازی پوشیدم و راندم و کار کردم. بعد همکارم گفت: چرا تمام نمی‌شود؟ چرا همه چیز در جریان است؟ گفتم کاش من هم مثل بابابزرگ مرده بودم. بعد هردویمان رویمان را کرده‌بودیم به مانیتور و فکر کردیم چقدر عدم خوب است. بی‌وجود بودن.


عدممردنزندگیزنده بودنمرگ
در بند ِ کلمات و علاقه‌‌مند به کسب و کار با کلمات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید