نمیدانم خودت میدانی یا نه
اما حالا که نمیتوانم تو را در واقعیت داشته باشم، به خیال و خواب به کنارم میآیی عزیزکم.
کجای دنیا مقدر شد که من و تو اینقدر دور و با فاصله از هم بایستیم که من جز به رویا نتوانم دستهایت را دور انگشتانم ببینم؟ که نتوانم ببویمت؟ ببوسمت؟ در گوشت لالاییهایی که بلدم را بخوانم و تو را بیشتر از هرکسی و هرچیزی در این جهان دوست داشته باشم؟
دلم میخواهد این را از تو بپرسم که آیا نداشتن و نبودن تو تاوان گناهی در من است؟ سلب لیاقتی از من به سبب خطایی بیبازگشت؟
نمیدانم... نمیدانم...
تنها میدانم تو دور ترین اتفاق خوب دنیایی؛ که اساسا توی دنیای دیگری نفس می کشی! چه می شود اگر بپری توی دنیای من!؟
شبهایی که تو را در خوابهایم میبینم با خودم فکر میکند شاید تو هم دلت من را میخواهد. تو هم گاهی میخواهی از این همه دوری رها شویم ویک جا به دست و آغوش یکدیگر برسیم. شاید تو هم میدانی که بخشی جداافتاده از منی که مدتهاست از من دور افتادهای.
و زنی به مادرانگی من
زنی که تمام بار عشق به فرزندش را- این فرزند هیچوقت متولد نشده را- هرروز در خورجینهای کوچک دیگران میریزد تا از سرریز درد این عشق جوشیده درون سینهش خلاص شود؛ چقدر تمنای در آغوش گرفتنت را دارد...
۱۹ آبان ماه ۱۴۰۳