دیشب به مجلس ختم مادر یکی از دوستانم رفتم. مادرش را بر اثر سرطانی ناگهانی از دست داده بود. همین یک ماه پیش، از ما خواسته بود تا حین پختن نذری به یاد مادرش باشیم. بعد همانطور که همه دور هم نشسته بودیم؛ به خواهش بابا برای مادرش حمد شفایی خواندیم و حین ریختن نذریها توی ظرف، برای او طلب شفا کردیم. درحالیکه همه میدانستیم با نوع سرطان مادر او، تقریبا هیچ امیدی نیست.
من مادرش را هیچوقت ندیده بودم. آنطور که میگفت مهربان است را هیچوقت درک نکرده بودم. با اینحال وقتی پایم را به مجلس گذاشتم بغض کردم. دوستم را برای اولین بار گریان میدیدم که به آغوشم پناه آورده بود و بلند بلند گریه میکرد. من هیچوقت دوستم را در آغوش نگرفته بودم. گذاشتم در بغلم آرام بگیرد و بعد همه این مراحل را با خواهرش هم گذراندم.
فکر کردن به مرگ طبیعیترین اتفاقی است که در مجلسهای ختم میافتد. اینکه یکباره متوجه میشوی که زندگیت چه بیمعنا و چهناگهانی به پایان میرسد و بعد یکهو پوزخند میزنی به راهی که تا اینجا جان کردی و گذراندی. من اما در مجالس ختم به خودم فکر نمیکنم. به مادرم فکر میکنم. به پدرم. به روزی که باید همه بار این تنهایی را به همراه سوگی بزرگ روی شانه بکشم و به خانه برگردم.
من به زندگی بعد از سوگ فکر میکنم. به خالی شدن قسمتی که فکر میکردی مدتهاست خالی است. به اینکه ندیدن دیگر نمیشود «تصمیم به ندیدن»؛ بلکه در دگردیسیای اعجاب انگیز تبدیل میشود به «نبودن». تنهایی بعد از ندیدن با تنهایی بعد از نبودن هم متفاوت است.
شب که از ختم برمیگردم سرم درد گرفته است. چشمهایم هنوز ذوق ذوق میکند و میسوزد. نمیدانستم برای که انقدر گریه کردم؟ برای مادر دوستم؟ برای دوستم؟ برای خودم؟ برای همه آدمهای بی مادر دنیا؟برای خودم که ی روز باید این بار را روی دوشش بکشد؟
هجوم فکرها رهایم نمیکرد. و همین باعث شد خودم را به خلسه نابی از نعشگی حاصل از مسکنهای کنار میز، مهمان کنم...