fatemeh ghasemi
fatemeh ghasemi
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

در میان خاطرات

پتوس نئون را نزدیک‌های بهار بود که خریدیم. برگ‌های سبز روشنش همان وسط خیابان دلم را برد و همانجا خواستم برایم هدیه اش بخرد. و شد اولین گیاه رابطه تازه جوانه زده‌مان.

همیشه همین بودم. دلم را با چیزهای زنده گره می‌زدم که قبل از خودم مرگ هرچیز را بفهمد. گل را خریده بودم که مراقبش باشم. گل او بود. رابطه‌مان بود. عشقی که به او داشتم بود. گل ترس‌هایم بود. ترس از دست دادنش. ترس تمام شدن روزهایی که هم بودنش مضطربم می‌کرد، هم نبودنش.

پتوس را عین بچه‌م مراقب بودم. در گلدانی کاشتمش و گفتم روزی گوشه خانه خودمان نگهش می‌داریم. رابطه‌مان که کدر میشد، نگاهم می‌افتاد به این طفلک سبز و می‌گفتم این بچه هنوز زنده است. پس جای نگرانی نیست. بیش از هزاران بار فکر رفتن کرده بودم و همین جوانه های سبز دور و برم نگهم می‌داشت. بیشتر از همه خودش. خودش که جوان‌تر و تردتر از همه این نشانه‌ها بود.

امروز، یعنی درست هشت ماه از تمام شدن رابطه‌مان، پتوس نئون همچنان سبز و قدرتمند گوشه خانه‌م هست. از برگ‌هایش داخل چند گلدان دیگر جوانه زده‌ام. بعضی‌ش را مامان برده و بعضی‌ش را خودم به دوستانم هدیه داده‌ام. آدم دوست داشتنی زندگی‌م رفته. دیگر حتی دوست داشتنی هم نیست. گیاه زنده‌ای که قرار بود خبر مرگ را زودتر به من بدهد، همچنان زنده است و من شاهد مرگ‌های بسیاری در اطرافم بود. مرگ ذوق . مرگ محبت. مرگ عشق حتی.

چیزی که حواسم به آن نبود؛ خودم بودم. اینکه چشم‌هایم وقت دیدن برگ‌های لطیف این کوچک سبز درخشیده بود. اینکه هر گیاهی در این خانه اگر می‌خشکید، من حواسم بود که این یکی به جانش دردی ننشیند، اینکه هربار بعد از هر ناامیدی با دیدن برگ‌های این گلدان بلند می‌شدم و می‌ماندم و درستش می‌کردم، اینکه همه این گیاه من بودم.

گیاهعشقرابطه
در بند ِ کلمات و علاقه‌‌مند به کسب و کار با کلمات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید