fatemeh ghasemi
fatemeh ghasemi
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

در وسط آفتاب بی‌رمق پاییز

نور آفتاب اریب افتاده بود روی دیوار کتابخانه که من سرم را گذاشتم روی بالش تخت. تنم؛ بی‌جان از کارهای خانه. از پختن ناهار. از شستن ظرف‌ها. از پوست کندن نخود برای حمص هفته آینده. تنم؛ بی‌جان از حمل زنجیر سنگین اندوه به پاهام. که می‌کشاندم به این سر و آن سر.

دلم می‌خواست توی این لحظات خلسه یاد چیزی می‌افتادم. به چیزی فکر می‌کردم. به اویی مثلا. تویی مخاطب حرف‌هام بود. از اتفاقی می‌گفتم. از دلتنگی‌ای. اما هیچ بود. تمامم هیچ بود و تنها چیزی که مفهوم داشت غم بود.

هنوز یک هفته هم از آمدن این مهمان ناخوانده نگذشته است. هنوز رد انگشت‌های غم روی تنم درست‌حسابی جا ننینداخته که من این‌همه سنگین و سرد و بی‌حوصله شدم. دست‌هایش را پیش از اینکه او به دورم بپیچد؛ خودم در آغوش کشیدم. گویی جان غمگینی را مدت‌ها بود انتظار می‌کشیدم و حالا مشتاقانه در آغوش کشیدم و بو می‌کشم. غم، رفیق دیرینه‌ای که سال‌ها با او زندگی کرده بودم. غذا خورده بودم. خوابیده بودم و بیدار شده بودم. گریه کرده بودم و خندیده بودم. آمده بودم و رفته بودم. و بعد یکهو دوباره با حضور پرتوهایی از عشق، کنارش زده بودم و شادی را به آغوش کشیده بودم. غم اما ترکم نکرده بودم. شاید گوشه‌ای ایستاده بود برای این روزها. برای وقت‌هایی که به ته ته وجودم رسیده بودم و نمی‌دانستم باید به کدام سمت بروم.

آمده است و نشانم داده که باید بنشینم. کمی نفس بکشم. کمی هوا را توی ریه‌هام بریزم. صبح بیدار شوم و کار کنم. تعاملاتم را آغاز کنم و با چیزهای خیلی ظریفی شاد باشم. اما یادم نرود که به جز تنهایی، چیزهای دیگری را فعلا در زندگیم راه ندهم.

سعی می‌کنم با او صمیمی‌تر شوم. پسش نمی‌زنم به انکار. دورش نمی‌اندازم. با او هستم. اما نمی‌خواهم غرقش شوم. من از غرق شدن در اندوه به اندازه هیچگاه اندوهگین نبودم می‌ترسم. بسیار می‌ترسم.

غماندوهزندگی
در بند ِ کلمات و علاقه‌‌مند به کسب و کار با کلمات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید