یک... دو...سه... چهار... و هنوز پنج نشده پریدم به سمت پشت بام. هودی سبز تنم. پاکت سیگار توی مشتم و گوشی برای شنیدن موزیک همیشگی توی جیبم. باران داشت تند میشد که موزیک را پلی کردم. « چقدر دوست داشتم ببینمت... چقدر خوب شد که تو اومدی...»
آنقدر تند شده بود که سیگار اول نگرفت. سیگار دوم از نیمه خیس شد و بیاستفاده و سیگار سوم را آتش نزده گذاشتم سر جاش. کلاه هودی را از سرم برداشتم و فکر کردم دوباره به همانجایی رسیدهم که هربار تمنای رسیدنش را دارم. رسیدن به خودم. اتصال به درونم.
تمام عمر عاشق این لحظات بودم. عاشق اینکه زیر چنین بارانی با لباسی که بوی او را میداد بایستم و فکر کنم اگر بود چه لحظات قشنگی میساختیم. تمام عمر از فکر به این سکانسهای رمانتیک لذت میبردم. عشق را همین میدانستم اصلا. یک جایی زیر باران خیس شوی و بخواهی از تمام جهان جدا شوی. ببوسی. در آغوش بکشی. برقصی. بمیری.
بیش از هزاربار از این موقعیتهای عاشقانه و رمانتیک تجربه کرده بودم. از قدم زدن زیر باران گرفته تا سیگار کشیدن روی تراس. از بوسیدن در بالاترین نقطه شهر کرده تا در آغوش کشیده شدن در انتهای شب. تمام وجودم پر بود و میدانستم ظرفیتی بیشتر از این را هم دارد. اما دیگر نمیخواستمش. صورتم را گرفته بودم رو به آسمان میگفتم دیگر نمیخواهم. اشک و باران ترکیب شده بود و شر شر از صورتم میریخت. موهای خیسم داشت به تنم میچسبید و من برخلاف همیشه حتی ذرهای احساس نمیکردم سردم است. فقط میخواستم دیگر هیچ لحظه و نقطهای را به این حال نگذرانم.
صدای این بچه طفلکی را میشنیدم. بچهای که از آبان ماه سال گذشته بزرگش کرده بودم و حالا رسیده بود به جایی که از من میخواست وصل شوم به واقعیت. به روزهای غیر بارانی. به آدمهای واقعی. به لحظاتی که تویش اشک و باران و سیگار و این هیجان مزخرف جوانی نباشد. از من میخواست این اعتیاد به رومنس را از جانم بکنم و بیندازم دور. و با تمام وجود دلم میخواست همانی را انجام دهم که او میخواست.
باران تمام نشده برگشتم. هودی سبز را همانطور محترم و عزیز گوشهای آویزان کردم. برای اخرین بار بوییدمش. سیگار را دوباره توی کشوی میز پنهان کردم و آخرین کلمههایی که نوشته بودم را پاک کردم. باید میرفتم. میگذشتم. تمام میکردم.