fatemeh ghasemi
fatemeh ghasemi
خواندن ۳ دقیقه·۹ ساعت پیش

مادری که کم داشتم

هیچوقت دیگران را درک نکردم. این درست بود که دوستش داشتم؛ اما هیچوقت نفهمیدم آدم‌ها چطور مادرهایشان را می‌پرستند. دلم می‌خواست من هم اینچنین ویران ِ مامان باشم. برایش چیزهای خیلی عمیقی بنویسم - همانطور که برای بابا می‌نوشتم- و فکر کنم زندگی بعد از او برایم تمام شدنی است. اما من فقط دوستش داشتم. به نرمی، اندک و پر از خشم.

من مادر غایبی داشتم. تنها برای یازده سال. او بود. اما از جایی به بعد نقش‌هایمان عوض شد. کل دوران خوش زندگی‌م که در سایه حضور مامان می‌گذشت و من بی‌دغدغه‌ و آرام و خوش زندگی می‌کردم ۱۱ سال بود. بعد مامان بیمار شد. افسردگی‌ای شدید که برای کودکی چون من از حالتی عادی شدیدتر به نظر می‌رسید. من از همان روزها جای خالی مامان را در خانه حس کرده بودم. برای اینکه زندگی را پیش ببرم، تبدیل به مادر خانه شدم.

اولش لذت بخش بود. مسئولیت‌ها اگرچه سخت به نظر می‌رسید، اما بالاخره تو دیده میشدی و رویت حساب می‌شد. می‌توانستی خودت فکر کنی که ناهار چه درست کنی و دیگران مجبور بودند بهرحال غذای تو را بخورند. تو باید به جای مادرت حرف می‌زدی. تو باید مراقب خانه و خانواده می‌بودی. تو باید خودت را یکباره فراموش می‌کردی و می‌شدی زنی بالغ که مسئولیت یک زندگی و دو پسر دیگر به عهده‌ت بود.

این شرایط اگرچه بعد از چندسال کمی بهبود پیدا کرد. اما من هیچوقت به حالت قبل برنگشتم. بابا هم. و مامان هم. دانه‌های خشم همانقدر مثل قدیم بزرگ و بزرگ‌تر شده بود و از این غیبت مادرانه و عدم مراقبت درون من بیشتر رشد می‌کرد. من در تقابل نفرت و عشق با مادر، باید یک حس را انتخاب می‌کردم و ادامه می‌دادم. حداقل برای زنده ماندن. و دوست داشتنی کم‌سو اما مداوم را انتخاب کردم...

شبی از شب‌های ۲۷ سالگی و در جریان تراپی‌ آن روزها، مادرم را بخشیدم. او را دیدم. بخش دردمند خودم را درون او دیدم و بالاخره به نقطه همدلی با او رسیدم. سخت و دردناک بود اما برای اولین بار به خاطر ظلمی که در تمامی این سال‌هابه مادرم شده بود گریه کردم. خودم را کمی عقب راندم و برای او گریه کردم. برای زندگی نکرده‌ش. رنج عمیقش و داستان تلخش. اما با این‌حال او همچنان مادر غایب من بود. کسی که وظیفه داشت از من مراقبت کند و نکرده بود. کسی که باید حمایتم می‌کرد و نتوانسته بود. او در لبه پرتگاه بود و من- من یازده ساله- دستش را گرفته بودم که پرت نشود.

حالا که ۲۰ سال از آن روزها می‌گذرد؛ می‌بنم سال‌هاست که مادرم. مادر مادرم. مادر پدرم. مادر دوستانم. مادر پارتنرم. مادر همه ادم‌هایی که نیاز به مادر دارند. مادر هرکسی که کمی حمایت می‌خواهد و عشق. مادر همه آن‌هایی که نیاز به قوت قلبی مادرانه دارند. من به اندازه تمام وسعت خالی قلبم برای همه مادری کرده‌ام. مگر که این بخش خالی بالاخره پر شود. و فکر می‌کنم امروز اگرچه به نام مامان من است؛ اما من برای خودم جشن می‌گیرم. جشنی غمگین به همراه دریا دریا اشک. به خاطر تمام روزهایی که بی‌زایشی، مادری کرده‌ام.

مادرمامانروز مادرزنروز زن
در بند ِ کلمات و علاقه‌‌مند به کسب و کار با کلمات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید