قطره
قطره
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

تاس

دیوی بود ... تنها ... رنگ پوستش مشکی ... در مرکز زمین ایستاده بود ... از آفریدگار شانس تنها بودن برای او نصیب شده بود ... نه دوستی ... نه یاری برای حرف زدن ... وظیفه اش همیشه این بود که در مرکز زمین بایستد ... مدام زمین لرزه های مختلف را تجربه می کرد ... آسمان مدام روی سرش همچون فرفره ای می چرخید ... گاهی در بالای سر به جای آسمان زمین بود ... گاهی بین زمین و آسمان قرار می گرفت ... و گاهی هم بالای سر رو به آسمان می ایستاد ... همیشه وقتی بعد از چرخش زمین و آسمان ، زمین او رو به آسمان می ایستاد ، آه و ناامیدی پرتاب کننده بلند می شد ... گویی که نماد بدشانسی باشد ... خسته شده‌ بود ... طوری که کل انرژیش از بین رفته بود ... کسی به او اهمیتی نمیداد زیرا همیشه نماد شانس بد بود ... روزی پری نامرئی کنارش آمد ... گفت : (چه شده است تو‌ را ... چرا اینگونه بی رمق و خسته ای؟) ... دیو گفت : ( چگونه رمقی در‌ من می ماند ؟ من همیشه باعث بدشانسیه مردم هستم ... علاوه بر این یار و رفیقی ندارم که حداقل غمخوارم باشد... صدای زمین های دیگر را شنیده ام ... آن ها خرم و شادند ... حداقل وقتی زمین آنها می آید پرتاب کننده از بدشانسی نمی نالد ! ) ... پری گفت : (اینگونه فکر نکن ... با اینکه تنهایی ولی وجود تو برای این مجموعه ضروریست ... اگر لحظه ای نباشی کل شادی و خرمی زمین های دیگر از بین می رود ... زیرا کل مجموعه بدون استفاده می شود ! ) ... ناگهان پری مانند بادی رفت ... دیو با خود کلی فکر کرد ... روز بعد بدون اینکه از جایش تکان بخورد شروع به کندن زیر پای خود کرد ... مدام کند و کند و کند ... از خستگی نای حرکت نداشت ولی دیگر طاقت شرایط قبل را نداشت برای همین ادامه داد ... آنقدری کند که از طرف دیگر زمین بیرون آمد ... متعجب شد ... شش دیو مانند خودش دور هم بودند و آتشی روشن کرده و در حال خوش گذرانی بودند ... هربار زمین به سمت آنها می ایستاد پرتاب کننده از شادی بوسه ای بر زمین آنها می زد ... همین حس حسی بود که سالها نیاز داشت ... با شادی به سمت شش دیو حرکت کرد ... آنها هم با آغوش باز او را پذیرفتند ... همین که کنار آنها ایستاده بود و منتظر افتادن زمین به آن سمت بود دیگر زمین نچرخید ... دیگر آن تاس به علت نبود قسمت تک بدون استفاده شده بود ... چه آن روز چه سالهای بعد زمین و آسمان تکانی نخورد ... همه ی دیو های زمین ها افسرده و دلخورده شدند ... بیشتر از همه همان تک دیو که زمین را کنده بود و به حرف پری گوش نداده بود ... آنجا بود که فهمید وظیفه اش چقدر‌ مهم بوده ... فهمید که در سیستم ها حتی اگر نقش کم داشته و نماد بدشانسی باشی ولی همان نقش هم مهم بوده و نبودش باعث از بین رفتن کل سیستم می شود ...

تقدیم به همه ی کارگران زحمت کش سرزمینم

(قطره)

داستاننویسندگیسورئالکارگرتاس
نویسنده سورئال-اجتماعی بخوانیم و فکر کنیم دلنوشته ها و داستان های کوتاه بنده حقیر instagram : @ghatreh_writing
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید