میرفت ... بدون اینکه دلیلش را بداند ... به صورت ممتد بین دو خط فلزی سرد ریل ادامه می داد ... از کنار درختان به مانند ارواح سبز زمین رد می شد ... دشت ها را کنار می گذاشت ... گوسفندان در دشت با تعجب به سرعت و عجله اش نگاه می کردند ... نمیدانست چرا همیشه باید این مسیر ها را اینگونه سریع و با عجله برود ، تنها چیزی که می دانست این بود که از ابتدا بهش گفته بودند باید اینگونه باشد او هم برای اینکه از قطار های دیگر در این قافله عقب نماند همین را تکرار می کرد ... روز ها و شب ها میگذشت ... او می رفت و میرفت و میرفت ... نه عشقی درک کرده بود نه دلخوشی ، همیشه درگیر وظیفه اش بود ... وظیفه ای که اصلا نمیدانست برای چه است ... روز ها و سال ها همینگونه گذشت ... کم کم تبدیل به قطار فرسوده ای شد ... طوری که دیگر یکروز دیگر از حرکت ایستاد و نتوانستند تعمیرش کنند ... او را کشان کشان به گوشه ای بردند ... شب هنگام بود که در آنجا فرسوده و خسته از سالها کار صادقانه افتاده بود نه دوستی داشته است ... نه دلخوشی و مهم تر از همه نه عشقی تجربه کرده است ... تمام عمرش را صرف وظیفه ای کرده بود که انسانها مجبورش کرده بودند ... اینجا بود که حسرت تمام پیچ و فلزهای زنگ زده اش را فرا گرفت ... با خود گفت : ( عمری کاری که مجبورم کرده اند را کرده ام با تمام توان ... حالا چه؟ مگر من حق زندگی نداشتم ؟ مگر نمیتوانستم با تلاش از ریل خارج شده و دنبال چیزی که می خواستم بروم؟) همینگونه تا صبح به زندگی از دست رفته اش فکر میکرد ... صبح که شد همان آدمهایی که برایشان با جان و دل کار کرده بود او را کشیدند و در کوره ای او را انداختند ... سوخت و خاکستر سد ...هیچ اثری از آن نماند ... نه خاطره ای در ذهن کسی ... نه عشقی در دل لوکوموتیو زیبایی ... نه حتی یک اشتباهی ... گویی که هیچوقت وجود نداشته است ...
(قطره)