ماهی نگاه میکرد ... به روبرویش ... آن طرف شیشه ی تنگ را ... زندگی در جریان بود ... گویی که هیچکس حواسش به او نبود ... از وقتی به دنیا آمده بود درون این تنگ بود ... نمیدانست زندگی در دریا چگونه است ... فقط شنیده بود ... شنیده بود که آنقدر بزرگ است که هرچی شنا می کنی و پیش می روی تمام نمی شود ... هر کاری بخواهی می توانی انجام دهی ... نه کسی به شیشه ی تنگ می زند تا تو را بترساند نه از آب مانده حالت به هم می خورد ... روز ها همینگونه میگذشت ... روزی تکانی در تنگ احساس کرد ... دید که بیرون تنگ تکان می خورد ... فهمید که در حال حرکت است ... مدتی بعد تنگ آب واژگون شد ... ماهی همراه با آب تنگ به داخل آب دریا افتادند ... گویی داشت خواب می دید ... او اکنون اولین بار در دریا بود ... برای همین به سرعت شنا می کرد و همه جا سرک می کشید ... حس آزادی عجیبی داشت ... روز را به همین منوال گذراند ... شب که شد احساس گرسنگی کرد ولی چون در تنگ همیشه غذای آماده برای او می ریختند اکنون در دریا بلد نبود غذای خود را پیدا کند ... در فکر فرو رفت ... طوری که او به زندگی عادت کرده بود و آموخته بود نمیتوانست در دریا زنده بماند ... در تنگ که بود سودای آزادی داشت ... حال که آزاد شده بود نحوه ی زنده ماندن را بلد نبود ... آرام به گوشه ای خزید و در تنهایی خود آرام چشمانش را بست و با درد عجیبی در روحش جان داد ...
تقدیم به تمامی جوانان توانمند در قفس مانده ی ایران ...
(قطره)