Gijgah
Gijgah
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

تلخ ترین داستان

«پرده اول»


راوی: نمیدانم انتهای این داستان کجاست. نمیدانم او کیست و نمیدانم کجا زندگی میکند، میدانم که قسمتی از او خودم هستم و میدانم که خودم هستم و او خود من است. نمیدانم سوالهای تو سرم چه چیزهایی هستند و نمیدانم که اصلا چرا باید پرسیده شوند؟ از چه کسی باید پرسیده شوند؟ آیا اصلا ادبیات توان پردازش این ناهمگونی خاطره و کلام را دارد؟ چه اهمیتی دارد داخل منجلاب شنای قورباغه‌ای بروی یا کرال پشت؟


«پرده دوم»


کودک : چرا سوال عصبانی کننده‌است؟ چرا پرسیدن چیزهای زیاد ناراحت کننده میشود و چرا خورشید غروب میکند و چرا با غروب قلب‌ها میشکنند و چرا قلب را شکننده میکنیم؟ چرا کسی می‌آید و ما عاشق میشویم و میرود ما دلشکسته میشویم؟ چرا برای کسی گریه میکنیم؟ چرا شب‌ها گرسنه میخوابیم؟ پس اینکه میگویند شب، شام باید خورد چیست؟ چرا نان نیست و بابا نیست و آب، گِل است و چرا مامان برای دیگران کار میکند؟ چرا من بچه‌ام؟ چرا ناتوانم و چرا نمیشود در هنگام روز گریه کرد؟ چرا آدمها خسته‌اند؟ چرا آدمها می‌آیند که بروند؟ چرا نمیتوانم کار کنم تا مامان استراحت کند؟ چرا مادرم عصبانی نیست چرا ناراحت نیست و چرا بقال محل از آن همه پنیری که دارد ذره‌ای به ما برای صبحانه نمیدهد؟ چرا دوستانم کفششان سالم است و چرا خواهرم عینک شکسته‌ای را چند سال است میزند؟ چرا بچه‌ها با من دوست نمیشوند و چرا از من بدشان می‌آید؟ چرا مامان میگوید خدا به ما رنج میدهد تا خاص باشیم و به یادمان باشد؟ مگر نمیتواند در خوشی به یادمان باشد؟ چرا خدا میخواهد پاهای خواهرم از سرما یخ بزنند؟ چرا میخواهد لباس‌هایمان قدیمی و کثیف باشند؟ چرا خدا ما را دوست دارد؟ شاید باید از خودش بپرسم!

( چهارپایه را از زیر پای خودش کشید)



«پرده آخر»


راوی: مادر غصه دار شد و خواهر گریه کرد... مادر دیگر اشکی برایش نمانده که برای کودکش بریزد و توانی نمانده که زنده بماند او هم راه حل را در مرگ میبیند... او رفت تا سوالش را بپرسد نمیدانست که خدا خیلی نزدیک است! شاید هم میدانست تنها با مرگ میشود خدا را دید... صدای قرآن محله را پر کرده... کودکی اکنون آرام خوابیده... شب که میشود خدا هم به گریه می‌افتد... مادر در و پنجره‌ها را محکم میبندد... خواهر میترسد... دختر را روی تشکش میخواباند و وعده‌ی آمدن میدهد... شلنگ گاز بخاری را در میاورد... به سراغ دختر میرود...

مادر: مامان جان قراره بریم پیش داداشت پیش خدا چون بچه‌اس تنهاس میترسه.

خواهر: مگه خدا ترس داره؟

مادر: خدا وقتی گریه میکنه ضعیف میشه نمیتونه ازش محافظت کنه

خواهر: مامان ولی من دیگه گریه نمیکنم قول میدم.

پایان.

داستانکودکمادرزندگیمرگ
بخوانم و ببینم و بشنوم و بنویسم و بمیرم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید