خورشید میآید و میرود، ماه میآید و میرود. شبانهروز در گذر است. بیرون از پنجره را نگاه میکند، باد پاییزی میوزد و رسیدن زمستان را نوید میدهد. نمیداند رسیدن زمستان نوید دادن دارد یا نه. روزگارش چون زمستان است، بینور، غمانگیز و سرد.
کبریت میکشد و سیگار را روشن میکند. فضای خانه پر دود است. رو میچرخاند و چشمش به شومینه میافتد. بقایای پاسپورت سوخته درون آتش شومینه خودنمایی میکند.هنوز بعد از ماهها همانجاست.
چند ماه پیش بود که با هم برای پاسپورت ثبتنام کردند و قرار مهاجرت گذاشتند. هر چه کرد نتوانست خودش را راضی به رفتن کند. چهل ساله شده بود و کندن برایش سخت بود. درخت که میشوی، در خاک که ریشه میدوانی، رفتن برایت نشدنی میشود. بروی هم ریشهت جا مانده، خشک میشوی. نهال باشی میروی ولی درخت نه. رفتن یعنی جا گذاشتن ریشه و ماندن یعنی تبر خوردن.
سیگار را خاموش کرد، روی کاناپه دراز کشید و خیره به آتش شد. خیرهگی حکم قرص خواب را داشت، کم کم خواب چون اسبی به دشت چشمانش دوید.
نیم ساعتی نگذشت که صدای کتری در حال جوش او را از خواب بیدار کرد. استکانی چای ریخت، سر کشید و تفاله چای را در گلدان کاکتوس کنار کاناپه ریخت. شنیده بود تفاله چای برای تقویت گل خوب است. عادتش شده بود، غم و اندوه و دلتنگی که سراغش میآمد، استکانی چای میریخت، سر میکشید و تفاله را در گلدان میریخت. آنقدر در خودش بود، متوجه نشده بود که کاکتوس خشک شده بود و حالا بوتهی چای سبز شده بود، بوتهی غم.
با خود گفت آدمی یعنی احساس، رنج، زخم ، ترمیم و تکرار این چرخه. شبها قبل از خواب برای آرام کردن خود کاموای فلسفه را بر میداشت و شروع میکرد به بافتن تا خوابش ببرد. بافتن ممکن بود چند ساعتی طول بکشد.
هجوم افکار قبل از رسیدن زمان بیداری، بیدارش میکرد. سخت خوابش میبرد و راحت بیدار میشد. باید سر کار میرفت و تنش برای کندن از زمین سنگین بود، دیگر توان کشیدن خودش را نداشت گویی قاطر پیر بارکشی شده که آخرین روزهای زندگی را سپری میکند و صاحبش بین خلاص کردن یا آزاد کردنش دو دل است.
جلوی آینه رفت. آینه کوهی را نشان میداد که یک شبه از بارش برف سفید شده. گیسوان بلند سفیدش دو طرف صورت ریخته و چون ستارههای دنبالهداری که در آسمان شب به سمت ماه حرکت میکنند به چشمانش اشاره میکردند، چشمان درشت مشکی. نیمچه آرایشی کرد که نشان بدهد حالش خوب است. آرایش نقابی بود که هر صبح به چهره میزد که خستگی صورتش را از دیگران مخفی کند، مخفی کند که مجبور نباشد سوالات دیگران را که چرا به این حال و روز افتادی را جواب دهد.
جایی خوانده بود زمان همه چیز را حل میکند، نوشته بود زمان مثل آب روی آتش است، دوست داشت به نویسنده بگوید: آب روی جیگر سوخته میریزه و خنکش میکنه ولی درمانش نه، جای زخمهاش تا آخر عمر باهات میمونه و هر اتفاقی ممکنه داغش رو تازه کنه.
راستی در این چند ماه چه شده بود که به این روز افتاده بود!؟
در این فکرها بود که یک نفر که صداش میکرد و او را به خود آورد، خواب یا توهم، وقتی دوست نداشته باشی بیدار باشی فرق نمیکند کجا باشی. چشمانش را باز کرد، سقف سفید گچی را دید، سرش را گرداند و خود را روی کاناپه در مطب روانشناس دید. به آهستگی بلند شد و نشست. اینجا تنها جایی بود که راحت حرف میزد، گریه میکرد، بغض میکرد و عصبانی میشد.
روانشناسش گفت: چه حسی داری؟
گفت: اگه قبلا بود میگفتم هیچی، اما الان دارم یاد میگیرم که خودم رو خوب ببینم و احساساتم رو درک کنم و ازشون فرار نکنم. غمگینم، دلتنگ، عصبانی و خشمگین.
پرسید: برای چی دلت تنگ شده؟
گفت: برای خودم، برای اون خودی که کنارش شناختم، برای اون حس که کنارش نسبت به خودم و اون داشتم.
گفت: داری سوگ رو تجربه میکنی. من کنارتم که راحتتر این دوره رو بگذرونی.
صدایی در سرش میخواند
ما براش دریا شدم، او با برکه میپرید
ما براش فردا شدم، به گذشته میرسید.*
….
عقربههای ساعت پایان جلسه را نشان میداد. دستمالی برداشت، اشکهایش را پاک کرد. دو دست را روی صورتش گذاشت و به سمت بالا کشید گویی نقاب را سر جایش روی صورتش گذاشته باشد، اشک و غم محو شد و لبخندی گم جایش را گرفت، لبخندی که یادآور لبخند جوکر بود.
——————-
*مترسک:عرفان طهماسبی