باران میبارید. چک، چک، چک. میبارید مینوشت، آفتاب بود مینوشت، شاد بود مینوشت، مایوس بود مینوشت. صدای باران برایش حکم اذان روز تولد را داشت، و به او یادآور میشد هنوز در دنیا است. چند وقتی بود که دست به قلم نبرده انگار موشکی وسط برجک الهاماتش خورده. گویی روزگار، حکومت است و ذوقش دریاچه ارومیه، خشکیده که خشکیده.
کوچه های شهر خیس از بارش باران و او در حال قدم زدن است. در خودش قدم زنان به زیر پل رسید. گوشهای زیر پل پاتوق خیابانخوابهاست. جوانی با لباسهای ژولیده و کمری خم به او نزدیک میشود. همسن خودش است با کلی اختلاف. گرد جفای زندگی رو تمام تن خیابانخواب پاشیده، قسمی روی گیسوانش پاشیده و سفیدشان کرده، قسمی روی صورتش و چروکش کرده و قسمی روی کمرش و آنرا خم کرده. خم که نه شکسته.
جوانک با انگشت شصتش بشکنی میزند و میگوید: داداش آتیش داری. نویسنده سیگاری نیست و آتیش ندارد ولی یادش میآید که جیگرش میسوزد، دستش را در زخم جگرش فرو میبرد و شعلهای کوچک با نوک انگشت اشارهاش بیرون میکشد و سیگار جوان را روشن میکند. جوان سیگار را نزدیک آتش میگیرد و آن را روشن میکند، پکی میزند و سرش را به سمت آسمان گرفته و دود را بیرون میدهد. رودخانهای از دود از دهان جوان بیرون میآید و به فضای مهگرفته خیابان اضافه میکند. خیابان حالتی جنونآمیز به خود گرفته.
چهره خیابانخواب با آن دهان به آسمان گرفته و بیرون دادن دود نویسنده را به درونش میکشاند. با خود میگوید همیشه سیگار را دوست داشتم، پک که میزنی دود را که به درونت میکشی حس نوزادی را داری که به سینه مادرش چسبیده و هر پک شیره مادر را به درون میکشد. همه چیزش خوب است جز تلخی دهان بعد از تمام شدنش. انگار نه انگار شیره جانش را کشیدهای. این تلخی، تمام کیف را کوفتت میکند. الکل هم همین است، مستی چون بال است که تو را به قله نزدیک میکند اما همین که نزدیک میشوی خماری بالهایت را میچینید و تو محکوم به سقوطی.
باران بند آمده است. چهره خیابانخواب برای نویسنده آشناست. گویی خودش را در آیینهای گرد گرفته میبیند. نویسنده میخواهد با کنکاش بیشتر در صورت خیابانخواب راز آن آشنایی را کشف کند که میبیند غیبش زده است. اطراف را سراسیمه میگردد، اما نیست که نیست. به سمت گوشه دنج زیر پل سر که برمیگرداند خود را در خانه پدربزرگ کنار مادرش میبیند. پانزده ساله است و مادر دستهایش را گرفته، با شدت تکان میدهد و چون نکیر و منکر بالای سرش ایستاده.
((زود بگو چیکار میکردین که عمو شما رو دیده؟
هیچ کاری.
تا حالا دروغ نگفتی، راستش رو بگو، وگرنه میگم بابات بپرسه.
با بچهها پولخوردهامون رو جمع کردیم و چند تا سیگار گرفتیم و میکشیدیم.
چک، چک. خانه شلوغ است و تمام سرها به سمت آنها برمیگردد. شرم چون ماری که طعمهش را میبلعد صورتش را مثدر بر گرفت و سیل عرق روی صورتش جاری شد.
چک، چک. با صورت خیس از عرق و اشک از خواب بیدار شد. برای چندمین بار در ماههای اخیر این خواب را میدید، با جوانی همسن و شبیه به خودش در گوشهای از شهر مواجه میشود. جوانی که دام اعتیاد طنابی به گردنش انداخته و از خرابهای به خرابه دیگر میکشدش. به اون نزدیک میشود و از او آتش میخواهد و بعد خود را در آن روز، در خانه پدر بزرگ و کنار مادر میبیند.
بعد از آن روز دیگر هرگز به سمت سیگار و دود نرفت. همیشه به خود میگفت: منی که اینقدر سرکش و هنجارشکن بودم اگه اون روز اون کشیده رو نخورده بودم حتما سرنوشت دیگهای داشتم.
روی تخت نشسته بود و این افکار دوباره به ذهنش رسید که اگر آن روز مادرش آن برخورد را با او نداشت چه اتفاقی برای او میافتاد و به چه راهی کشیده میشد.
ناگهان یاد جوان خیابان خواب افتاد، یاد صورتش، یاد نگاه آشنایش. گفت شاید جوان میخواهد بگوید من، توام. تو بدون رد کشیده روی صورت و بدون شرم آن روز خانهی پدربزرگ.
همیشه به نشانهها اعتقاد داشت. کتابی از کوئیلیو را برداشت و صفحهای از میان کتاب را باز کرد. داستانی از کوئیلیو را خواند:
روزی کنار ساحل دریا قدم میزدم و از دور برق شیئی توجهم را جلب کرد، با خود گفتم حتما چیز ارزشمندی است. مسافتی را پیاده برای به دست آوردن گنج طی کردم. به آن که رسیدم دیدم تکهای شیشه شکسته بی ارزش است که فقط از دور برق میزند و جذاب است. اول از خودم عصبانی شدم که چرا این همه مسافت و وقت را برای دیدن یک شی بی ارزش تلف کردم.
کمی که گذشت با خود گفتم اگر نمیآمدم حتما تا آخر عمر حسرت نرفتن و پیدا نکردن آن گنج را با خود داشتم.
دفتر نوشتن ایدههایش را گشود و نوشت:
گاهی سالها باید بگذرد تا نتیجه و درس یک موقعیت هر چند تلخ مشخص شود.
این جمله را هم مثل خیلی از جملات در دفترش نوشت تا شاید روزی وقت نوشتن داستانش برسد.
باران پشت پنجره شروع به باریدن گرفت.
چک، چک.