در اعماق جنگل جایی میان درختان بلند کلبهای چوبی قرار گرفتهاست. از چشم پرندههایی که بر فراز جنگل پرواز میکنند این کلبه شبیه قلبی در وجود پیکری چوبی است. در بهار درختان با مرزی سبز آسمان و زمین را جدا میکنند و حالا زمستان رسیده و خبری از مرز سبز نیست.
جنگل از درختان، صنوبر، راش و توسکا پوشیده شده و درختان در تلاش برای ربودن نور خورشید قد برافراشتهاند و گویی سربازان لشکرهایی هستند که میخواهند قلمرو بیشتری از آسمان را از آن خود کنند و غنیمت این قلمروگشایی نور بیشتر است.
تضاد حضور کلبه چوبی در دل جنگل مانند حضور زنی با موها و تنی بدون حجاب در خیابان شهری در خاورمیانه است. زنی زیبا با چهرهای شرقی که جبر جغرافیا اجازه خودنمایی به او را نمیدهد زیرا بودن او میتواند سرنوشت یک ملت را سیاه و علت نزول عذاب الهی شود، گویی خدا در آسمان منتظر نشسته که در این منطقه زنی گناهی کرده و او آن امت را غرق در عقوبت گناه کند. همینقدر پوچ.
برف به آرامی شروع به باریدن کردهاست. آرام، نرم و سرد. زمین و درختان پوشیده از برف شدهاند و پیراهنی سفید به تن جنگل کردهاند. سکوت جنگل را در بر گرفته و صدایی به گوش نمیرسد. تنها گاهی صدای نالهای از هیزم به گوش میرسد که با هر ضربه نالهای خفه سر میدهد. هیزمشکنی تنها در کلبه زندگی میکند و روزگارش را با شکستن هیزم سر میکند. هیزمشکن مردی چهل پنجاه ساله با کلاهی پشمی به سر و ریش و سبیل بلند است. فصل زمستانست و فصل اوج کار او، ولی او توان کار کردن ندارد. با نگاهی به ظاهر او میبینیم که ظاهرش کمتر از سن واقعیاش را نشان میدهد و توان فیزیکی و ظاهر جسمش سالم و جوانتر از همسن و سالانش به ظاهر میرسد. اولین سوالی که به ذهن هر بینندهای میرسد ایناست که او تنها در این گوشه دور افتاده به دور از تمدن و علت خستگی و ملال او چیست.
در چنین موقعیتی هر انسانی شروع به حدس زدن و کنجکاوی در علتها و معلولها میکند. اینکه علت حضور او در این جنگل چیست!؟ او میتواند شکست در عشقی نافرجام را تجربه کرده باشد، یا به دنبال ورشکستگی و برای فرار از طلبکاران و یا برای تجربهی زندگی عارفانه به این زندگی روی آورده باشد.
اما ممکن است کل این موقعیت نمادی باشد از زندگی بشری. تنهایی. ملال. پوچی.
قصه از جایی شروع شد که اونن نوشته را خوندم. نوشته بود فرض کنید که مردید و دارید اطرافیانتان رو نگاه میکنید. چی میبینید!؟
از نوشته، خوندنش و تصور موقعیت تنم به لرزه افتاد، گویی باد سرد زمستونی به دور تک درختی پیچیده و به دمی برگهای سبزش به رنگ زرد در اومدن و بعد به زمین فرو ریختند.
دیدم که چند صباحی در غم نبودم سوختند. رفته رفته این غم کم شد و روزی ناپدید شد. فراموشم نکردند ولی نبودم بعد از مدتی عادی شد، مثل انسانی که یک کلیهش رو از دست داده، ولی با یک کلیه هم به زندگی ادامه میده. سخت ولی ممکن.
از این روند زندگی بدون خودم هم غمگین بودم و هم خوشحال. غمگین چون متوجه شدم نبودم تاثیری روی دنیا و زندگی بقیه نداره و خوشحال چون دیدم نبودم تاثیری روی دنیا و زندگی بقیه نداره. در حقیقت دیدم که دلیل خوشحالی و غمم مشابه و دنیا و زندگی بعد از من هم ادامه داره.
پس تصمیم گرفتم به اینجا بیام و تجربه بعد از مرگم رو قبلش داشته باشم.