شاید باور نکنید که سنگ و خاک هم روح و احساس دارند و حرف میزنند، مثلا همین الان تکهای خاک در حال صحبت با شماست و برایتان قصه تعریف میکند، این قصه، قصهی غصهی خاک است. غصهی خاک از تنهایی آدمهاست.
چندین هزار سالهام، فکر میکنم از ابتدای خلقت بودهام و روزهای مختلفی را از سر گذراندهام. نمیخواهم قصهام را از ابتدا تعریف کنم وگرنه شما باید یک جفت گوش شوید و من یک دهان، من بگویم و شما بشنوید، اما میدانم که انسانها کارهای خیلی مهمی دارند و فرصتی برای گوش دادن به دیگران ندارند و ترجیح میدهند کسی که تبدیل به دهان میشود خودشان باشند و بقیه گوش.
روزی کوه بودم، پر غرور، طوفان سختیه روزگار به مرور خرد و خاک، و مسافر سرزمینهای مختلفم کرد. تنم میزبان پای دایناسورها، محل فرود کشتی نوح، آجر دیوار چین و اهرام مصر بوده و حالا ...
حالا! بگذار کمی به عقبتر از حالا برویم، مثلا به چند سال قبلتر. تا چند سال پیش خاک کوچههای سیستان بودم. بر خلاف حال که همهی آدمها تنم را با کفش لمس میکنند، آن روزها اکثریت با پای برهنه تنم را نوازش میکردند، نه اینکه نخواهند کفش بپوشند، حتی بارها با کف پایشان که همصحبت میشدم درد دل و شکایتشان، خشونت تیغ روی زمین و بیپناهی خودشان بود. آن زمان از روی ظاهر و پوشش پای انسانها میفهمیدم که مسافر تنم، مسافر سیستان است یا بومی آن. اگر تنش، تنم را بیواسطه لمس میکرد میدانستم خودی، و ساکن سیستان است ولی اگر حجابی بین ما بود میفهمیدم که مسافری است و شاید هیچوقت دیگر نبینمش.
در سیستان، طوفان باد، سیل آب و یا ظلم انسانهای دیگر، حاکم مردم شهر بود. آنجا هر جاندار و غیر جانداری محکوم به اطاعت امر بود و ساکنان این منطقه در برابر این حکام اختیار عملی نداشتند. البته نه تنها ساکنان سیستان بلکه ساکنان مناطق دیگر هم اسیر حکام وقت هستند ولی ظلم بیشتری به سیستانیان شده است. شانس آوردم که ذره ای خاک بیشتر نیستم وگرنه من هم از حکم حاکمان جان سالم به در نمیبردم، اصلا خاک و سنگ را چه به حرف سیاسی زدن.
من زندگی خودم را داشتم و از همنشینی بیواسطه با انسانهای بیتکلف آنجا حظ میبردم تا اینکه روزی مجبور به ترک سیستان و رفتن به تهران شدم. در زندگی جدید دیگر نمیتوانستم خاک بمانم و باید سنگ میشدم، به نظرم هر چه از سنت به مدرنیته، از گذشته به آینده، یا از حاشیه به متن نزدیکتر میشوی باید سختتر و سنگتر شوی.
سفر جدیدم شروع شد، سنگ شدم، سنگ نیمکت، سنگ نیمکت پارکی در تهران.
نیمکت پارک شدن یعنی کلی چالش، یعنی دیدن انسانهای مختلف با داستانهای متفاوت.
محل زندگی من وسط پارک روبروی حوض آب مربع شکل، زیر سایه درختان است. نمیدانم چه درختانی، ولی رفیقان خوبی هستند، در گرمای تابستان و زیر نور خورشید یا در سرمای زمستان و هنگام بارش برف و باران تنهایم نمیگذارند، چون برادرانی که لحظه لحظه مراقب خواهر کوچکش است. نه اینکه من یا درختان جنسیتی چون آدمیان داشته باشیم، نه، ما برعکس انسانها تمایلی به دستهبندی و تقسیم شدن نداریم. ما اهل جمع هستیم، اهل اتحاد، انسانها هستند که میل به تفریق دارند ، ما میخواهیم همه با هم، در کنار هم، یک شویم، ولی هر انسانی میخواهد به تنهایی یک باشد.
تجربه زیستن در پارک را، در طول سالیان گذشته تجربه نکرده بودم. اینجا بر خلاف ظاهرش که همه برای تفریح و خوشگذرانی میآیند یک بخش منحصر بهفرد از زندگی بشری را به تصویر میکشد؛ تنهایی. به نظرم فلاسفه اگزیستانسیالیسم همه از طرفداران پارک بودهاند یا شاید در زندگیهای قبلی خود قسمتی از یک پارک بودهاند که یکی از مهمترین ترسهای زندگی بشری را کشف کردهاند. ترس از تنهایی. به غیر از مادران که فرزندانشان را برای بازی و پیرمردهای بازنشسته که برای سرگرمی به پارک میآیند تعدادی از انسانها هستند که متعلق به هیچ جمعی نیستند،
اینها تنهایانند.
ناگفته نماند از وقتی که به اینجا آمدهام، یک دوست پیدا کردهام، البته من به او میگویم دوست. راستش اصلا با هم حرف نمیزنیم و زبان هم را متوجه نمیشویم. کجا دیدهاید که یک نیمکت سنگی و یک زاغ با هم دوست شوند حتی در سوررئالترین داستانها هم این اتفاقها نمیافتد. در واقع ما اصلا با هم صحبت نمیکنیم، دقیقتر بگویم با زبان صحبت نمیکنیم، زبان ما، زبان نگاه و احساس است. زبان ما، باور کردن دیگری است و فکر نمیکنم هیچ زبانی مشترکتر از باور باشد. نقطه اشتراک من و زاغ، تمایل به تماشای انسانهاست. زاغ روی درخت و من روبروی حوض مینشینیم.
بهار نزدیک است و چند هفتهای به سال نو مانده است. در فرهنگ کشورهای مختلف مبنای شروع سال جدید فرق میکند. در این سرزمین شروع فصل بهار شروع سال است. از من سنگ چند هزار ساله بشنوید هر لحظه و هر دم میتواند فرصتی برای شروعی جدید باشد، ولی اگر من بخواهم یک انتخاب برای شروع داشته باشم همین شروع فصل بهار است، با آمدن بهار زندگی به ذره ذرهی هستی تزریق میشود گویی در طول سال و هر چه به انتهای سال میرویم پتویی از رخوت به روی دنیا انداختهاند و بهار این پتو را از روی آن کنار میزند و دنیا را بیدار میکند.
ایرانیان باستان جشنهای متعددی در طول سال برگزار میکردند انگار ناف آنها با شادی بریدهاند. یکی از این جشنها که به نوعی پیش درآمدی برای جشن نوروز است جشن چهارشنبهسوریست. بر خلاف باور اکثر مردم که کلمه سور در چهارشنبهسوری را به جشن معنی میکنند، سور در زبان پهلوی به معنی سرخ است. به این دلیل که در این جشن آتش برپا میکنند و آتش در فرهنگ زرتشتیان نماد پاکی است، نام آن را چهارشنبهسوری گذاشتهاند.
از روزها قبل شور و هیجان جوانان نوید نزدیک بودن چهارشنبهسوری را میدهد. میدانم که آن روز شاید زاغ را نبینم و مجبورم در تنهایی بگذرانم. انسانها نیز به ندرت آن روز را تنهایی سپری میکنند، هر چه باشد روز جشن است و جشن به جمع میگذرد، مگر نیمکت سنگی تنهایی در گوشه دنجی در پارک باشی. حیف که سالهاست که دیگر انسانی به افتخار پیامبر شدن نائل نشده وگرنه آغوش خلوت من بهترین جا برای این اتفاق بود.
ظهر سهشنبه است و غیر از صدای انفجار اتفاق مهمی نیفتاده. این صداها من را یاد گذشتههای دور میاندازد. روزهایی که کوهی بزرگ بودم و برای به هم رساندن دو شهر در دو طرف من مجبور به کندن تونلی در دل من بودند. اگر آن روزها را ندیده بودم خیال میکردم با این حجم انفجارها میخواهند بین دو کهکشان تونل ایجاد کنند.
هر چه هوا تاریکتر میشد سیل دریای جمعیت به سمت خیابان جاری میشود. موج دریا از سمتی به سمت دیگر میروند، با این تفاوت که موج دریا را باد به حرکت در میآورد و موج جوانان را صدای انفجار.
آفتاب روی به غروب نهاده، آسمان در غرب سرخرنگ شده، گویی فرشتگان نیز آتش بر پا کرده و جشن گرفتهاند. زاغ آمده و جای همیشگیاش روی شاخهی درخت نشسته. دختری جوانی هست، که گهگاه میآید و تنهاییش را با من به اشتراک میگذارد، و این اشتراکگذاری محدود به جسمش میشود. آن طرفتر، لبهی حوض پسر جوانی نشسته او نیز تنهاست. و با ذختز چشم در چشم هم دوختهاند.
مگر امروز روز جشن نیست، مگر معنای جشن به جمع بودنش نیست. انسانها چه میکنند. چرا همیشه یک جای کارشان میلنگد و نمیشود پیشبینیشان کرد.
اگر یادتان باشد ابتدای قصه گفتم، این قصه، قصهی غصهی خاک است. چه بدانید چه نه هر انسانی روزی خاک بوده، بعد زندگی یافته و مجددا خاک شده. نمیدانم این چرخه چقدر ادامه دارد ولی این چرخه زندگی انسانهاست. خود من هم شاید روز انسانی بودم یا شاید در آینده زندگی یابم.
ماه به آسمان آمد و چادر مشکی رنگش را با خود آورد و به سر آسمان کشید. دختر رفت، پسر به سمت من آمد و با مدادی در دست، روی تنم جایی اگه از گرمای دست دختر هنوز گرم بود نوشت:
هر ذره که در خاک زمینی بودهست
پیش از من و تو تاج و نگینی بودهست
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان
کآن هم رخ خوب نازنینی بودهست
زاغ به سمت من برگشت و به زبان خود گفت:
او…
و من هم در دل سنگم:
او…