golgoli
golgoli
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

زن سیاه پوش، خرگوش و پروست

کمی احساس سرما می کردم. غروب بود. پرتوهای آفتاب، بی رمق روی مسیر پیاده روی افتاده بودند و تا چند ثانیه ی دیگر رنگ می باختند.
دنبال یک صندلی برای نشستن بودم.می توانستم کمی آرام بگیرم و شروع به کتاب خواندن کنم. در خانه هم میشد کتاب خواند اما چیزی در شلوغی و هیاهوی این مسیر پیاده و آدم هایش بود که به آن نیاز داشتم. آدم های ناشناس و متفاوتی که هیچ چیزی از آن ها نمی دانستم. و حتی هم صحبتشان نبودم. اما صدای همهمه ی گفت و گو ها، صدای گیتار زدن جوانکی که از دور می آمد، و گهگاهی صدای تلق تلقِ زمین خوردن چرخ های اسکیت یک نوجوان، چیزهایی بودند که به من می گفتند تنها نیستم.هیاهوی آدم ها مرا به دنیا وصل می کرد و گرچه دنیای درون خودم را دوست داشتم، لازم بود برای حفظ قوه ی عقلم، گه گاهی به بیرون هم سر بزنم.


به جست و جو ادامه دادم. همه ی صندلی ها پر بودند. اکثرشان را جوانک ها پر کرده بودند و یکی دو تا هم میزبان عاشق و معشوق های پر شوق بود.به سختی یک صندلی پیدا کردم. در واقع، به سختی یک "نصفه" صندلی پیدا کردم. پیرزنی گوشه ی صندلی نشسته بود.با دیدنش تصور کردم تنها بوده و بعدازظهری را برای هواخوری به آنجا آمده تا از هوای خفه ی خانه ی کوچک خود مدتی را دور باشد.(اشتباه می کردم، چند دقیقه بعد سِیلی از فرزند ها و نوه ها آمدند و او با آن ها راهی مقصد دوم خوشگذرانی شان شد) سلام دادم و اجازه گرفتم و کنارش نشستم. پرتو های آفتاب هنوز حضور داشتند. این بار روی گل های بنفشه ی گوشه ی باغچه های کوچک مسیر افتاده بودند.

دست در کیف چرمی نسبتا کهنه ام بردم. کتابم را در آوردم : "پروست چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند؟" واقعا چه طور؟تا به اینجا که ظرافت طبع نویسنده، حرف های زیادی برای گفتن داشت.سرم در کتاب بود. گه گاهی آن را بالا می آوردم و به آدم ها نگاه می کردم. چند پسرک که هنوز پشت لبشان سبز نشده بود، داشتند پیوستن به جمع آدم بزرگ ها را با سیگار های روی لبشان جشن می گرفتند. نگاه بعضی رهگذر ها با نگاهم تلاقی می کرد و سعی می کردم سرم را به کتاب برگردانم. گاهی نیز رهگذر خوش قیافه ای می دیدم و اگر متوجه نمی شد، مدتی به طرز راه رفتن و چشم هایش خیره می شدم.

"بد نیست یادآور شویم که حس کردن چیز ها{که معمولا بدان معنی است که آن ها را با رنج حس کنیم}در سطوحی معادل دانش اندوزی است." این خط از کتاب توجهم را جلب کرده بود که نوه ها و فرزندان پیرزن به پیشش آمدند و مجبور شدم سرم را بالا بگیرم.پیرزن از صندلی بلند شد که با آن ها به سمت مقصد دوم برود. مدتی تعلل کرد. مثل خودم زن درونگرایی بود و در تمام مدت حتی یک کلمه با هم حرف نزده بودیم.تعلل برای این بود که تصمیم بگیرد از من، رهگذری که نمی شناخت، خداحافظی کند یا نه. سرآخر تصمیم گرفت دل به دریا بزند.نگاهی نصفه ، با تلاشی عامدانه برای چشم در چشم نشدن،به من کرد و گفت :"خداحافظ خانم" و رفت.راستش این کارش را دوست داشتم. بهم به اندازه ی جرعه ی کوچک احساس تعلق داد.

"در فراغ معشوق بودن، معرفی کاملی است از ساز و کار وابستگی عاطفی" در حال خواندن این جمله بودم که دختر بچه ای پنج شش ساله، از دور به جای خالی صندلی ام اشاره کرد و با سرعت دوید تا صندلی را بگیرد.دختر کنارم نشست و چند ثانیه بعد مادرش نیز به کنارش آمد. مادر، زن جوان و آرامی بود. دختر و مادر با هم گفت و گو می کردند.و من نیز چون به قسمت های جذاب کتاب رسیده بودم، مصمم بودم سرم را بالا نیاورم و تنها، خطوط کتاب را دنبال کنم: "وقتی دچار رنج و تالم هستیم، کنجکاوی مان کامل تر می شود. رنج می بریم، پس فکر می کنیم و چنین می کنیم زیرا فکر کردن کمک مان می کند که رنج کشیدن را در زمینه ی مسائد قرار دهیم.کمک مان می کند آن را ریشه یابی کنیم، ابعادش را بسنجیم و با حضورش کنار بیاییم."

اما اینکه نگاهم روی صفحه های کتاب قفل بود؛ مانع نشده بود صدای گفت و گو ها را نشنوم. دختر داشت از زنی می گفت که پدرش به تازگی با او آشنا شده است.دختر با عصبیت و کنجکاوی برای مادر تعریف می کرد. از تعریف ها برمی آمد که مادر و پدر دخترک، چندین سالی بود از هم جدا شده بودند. مادر چندین سوال از قبیل اینکه قرار است عروسی بگیرند یا نه از کودک پرسید و کودک با آب و تاب گفت :"بابا در این مورد با من حرف نزده است، چیز های دیگر را گفته اما این یکی را نه". دختر فکر می کرد اگر زن جدید با پدرش ازدواج کند، پدر برای آن زن خانه ای دیگر می گیرد، و مادر داشت برایش توضیح می داد که زن جدید، خانه اش، با خانه ی پدر و دختر مشترک خواهد بود. دختر پشت اعتماد به نفسی که در آب و تاب تعریف کردن ماجرا از خود نشان می داد، نگران تغییرات پیش رو بود. مادر، به او اطمینان داد و ازش خواست به این چیز ها کمتر فکر کند.

مادر و دختر شروع به سلفی گرفتن کردند. در دست های دخترک، یک چیز عروسک مانند بود که با آن ژست های مختلف می گرفت. سرم محکم توی کتاب بود. و مادر نیز به بهانه ی اینکه "خانم کناری دارد درس می خواند" از کودکش مدام می خواست آرام تر حرف بزند.(خانم کناری! من حتی دخترکی بیش نیستم! درس! درس را هم دوست دارم اما الان دارم کار دیگری می کنم!)زن کمی آشفته بود و گاهی هیجان کودک برایش زیادی سنگین بود.سرم را از کتاب بالا آوردم. در دستان کودک یک خرگوش دیدم! خدای من! تمام این مدت! من این جا کنار یک خرگوش بزرگ نشسته بودم و آن را ندیده بودم! با تمام وجود دلم می خواست از مادر و کودک اجازه بگیرم و خرگوش را در آغوش بگیرم. یا حداقل دست نوازشی بر تن آن بکشم. اما(نمی دانم چرا، شاید به خاطر محافظه کاری ای که احساس می کردم در وجود مادر هست)سکوت را ترجیح دادم.

روی صندلی نشستن، مشاهده گر بودن و روایت کردن
روی صندلی نشستن، مشاهده گر بودن و روایت کردن


مادر و کودک بلند شدند و قصد رفتن کردند. زمانی که داشتند از صندلی دور می شدند، فرصت کردم هم خرگوش و هم مادر و دختر را بهتر ببینم. مادر، زنی لاغر، خوش اندام و نسبتا جوان اما با چهره ای محزون بود. چهره ای آنچنان محزون و موقر که از پشت ماسک هم می شد نگرانی و غم را از چشم هایش خواند. زن، تماما سیاه پوشیده بود.تمام این کیفیت ها کنار هم،به او ظاهری مسحورکننده و قوی داده بود.به آن دو ( یا بهتر بگویم به آن سه)در حالی که دور می شدند خیره شدم.

پرتوهای خورشید دیگر حضور نداشتند.سرما بیشتر شده بود و من هم چون مدتی طولانی بی حرکت روی نیمکت نشسته بودم بدنم سخت شده بود و یخ کرده بود. بلند شدم. نگاهی به مسیر عبور آب،پیاده راه، رهگذر ها و نور چراغ کافه ای که دورتر بود انداختم. صدای گیتار زدن جوانک هنوز از دور می آمد.

هندزفری در گوش، به سمت خانه راهی شدم.موزیک توی گوشم، دوست داشتنی بود. زن و مردی با هم می خواندند.خواننده ها زنده و جوان و معاصر بودند اما انگار که از دهه ی نود میلادی آمده باشند، کیفیتی عجیب و غیر قابل توصیف داشتند. مسیری که از آن می گذشتم واقعا شلوغ بود. مردم به همه گیری و خطر دهن کجی کرده بودند و ریسک بیماری و مرگ را پذیرفته بودند تا در آن شلوغی، خرید های دم عیدشان روی زمین نماند.

پیاده آن مسیر طولانی را طی کردم.عامدانه مسیر را طوری انتخاب کردم که بتوانم از کنار دانشکده ای که در آن درس خوانده بودم(و الان در حال فارغ التحصیل شدن از آنم) عبور کنم.خیابان ها خلوت بودند. به در ورودی دانشکده رسیدم.با دلتنگی به تک تک عناصر سازنده ی دانشکده ی مهندسی نگاه می کردم و قدم می زدم. به نگهبان دم در، به نمازخانه ی کوچک آن، به ماشین مدل بالایی که در محوطه ی آن پارک بود. به درختچه هایی که سبز شده بودند و آمدن بهار را داد می زدند خیره شدم.من آنجا زندگی کرده بودم.نفس کشیده بودم.دل شکسته شده بودم. عاشق شده بودم. یاد گرفته بودم.احساس تعلق کرده بودم.من آنجا زندگی کرده بودم. دلم برای همه چیزش تنگ شده بود. برای شلوغی اتاق دانشجوها، که همیشه از آن فراری بودم. برای نشستن روی چمن های نم دار در شب های تاریک و از همه جا با دوستم( یا گاهی هم با یار سابقم) حرف دل گفتن. برای عصر های بارانی و دویدن ها برای اینکه به موقع به امتحان برسم. آه که من آنجا زندگی کرده بودم.جوری به دیوار های ساختمان دانشکده نگاه میکردم که انگار اگر با خلوص نیت و به مدت طولانی این کار را ادامه دهم، اگر خیلی جدی دلتنگی ام را در اشک هایی که در چشمم جمع شده بود نشان دهم،می توانم کاری کنم دانشگاه باز رو به راه شود. کلاس ها حضوری شوند و باز من هر روز صبح، موزیک به گوش، دوان دوان به سمت اتوبوس حرکت کنم و به کلاس های هفت صبح لعنت بفرستم( و همزمان ازشان متشکر باشم که باعث می شوند سحرخیز بمانم)

قدم هایم را تند تر کردم.اشک های چشمم را پاک کردم. حواسم را به صدای موزیک پرت کردم.از ساختمان کتابخانه رد شدم.دلتنگی گلویم را دوباره فشرد.آه که چه قدر عاشق آن مکان ها بودم. اگر این عشق را به موجودی زنده و زمینی و از جنس آدمیزاد می داشتم او با سعادت ترین مرد دنیا می شد.

قدم هایم را باز هم تند تر کردم. سرما کمتر اذیت می کرد چون تنم از این همه راه رفتن گرم شده بود.خودم را به ایستگاه اتوبوس رساندم. اتوبوس ها خلوت و اکثرا خالی بودند که جای شکرش باقی بود.سوار خطی شدم که مرا به خانه می رساند.من و یک مرد جوان که با فاصله روبرویم نشسته بود تنها مسافر آن خط بودیم.

روی صندلی اتوبوس نشستم و چند نفس عمیق کشیدم. به گوشی ام سر زدم. چندین پیام از دوست هایم را جواب دادم و چندین پیام را هم نادیده گرفتم.(و آرزو کردم کاش لازم نبود هیچ وقت به آن ها جواب بدهم.)

اتوبوس با دو مسافرش شروع به حرکت کرد.به بیرون پنجره نگاه می کردم و رقصندگی نور خیابان ها توجهم را جلب کرده بود. به پروست فکر کردم. به زن سیاه پوش. به خرگوشی که دلم می خواست بغلش کنم. به پیرزن،به خودم. به پرتوهای خورشید هنگام غروب. به دانشکده. به کتابخانه. به استاد ها. به چمن های نمدار. به گریه هایی که پشت ساختمان دانشکده کرده بودم. به دلشکستگی.به خشم.به عشق.به تعلق داشتن.به ماهیت عجیب و ناشناختنی این زندگی.

فکر می کردم.به امروز عصر و به کتاب خواندن و رها شدن.




زندگینوشتنتعلقپروستداستان
اینجا تازه واردم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید