سوال دشواری است.پیش از مردن چه می خواهی بکنی؟
کدام کارِنکرده است که بار اول ،با شنیدن این سوال به ذهنت خطور می کند؟
یا کدام کارِ کرده است که لذت و تازگی آن ،چنان در ذهنت نقش بسته که این سوال تو را به سمت تجربه ی دوباره ی آن لذت می برد؟
پیش از آن که بمیرم یک پروژه ی هنری جهانی است که آن طور که خودش نوشته، یک یادآوری برای آن است که "بدانیم که میرا هستیم" و چه چیزهایی در زندگی هستند که واقعا اهمیت دارند.
خواندن خواسته های افراد پیش از مرگ احساسات عجیبی در من ایجاد کرد. مردم دنیا آرزو های متفاوتی داشتند اما ممکن بود مردی میانسال در نیویورک، خواسته ای مشابه دختر نوجوانی در اوهایو داشته باشد.آه از آرزو های مشترک!
بعضی از خواسته ها طنز آمیز و ساده بودند: دلم می خواهد قبل از مرگ اون وزن لعنتی رو کم کنم!، یا دلم می خواد یه ظرف سالاد با یه موجود فضایی بخورم!
بعضی دیگر بلند پروازی ها و آرزو ها و اهداف روزمره ی مردم بودند. همان هایی که در لیست کارهایمان می نویسیم، هر روز برایش وقت می گذاریم و دلمان می خواهد در آن پیشرفت کنیم: دلم میخواد رستوران خودمو قبل مرگ داشته باشم. دلم میخواد یه بار تو ریاضی 20 بگیرم. دلم می خواد 10 تا زبون یاد بگیرم!
آن هایی که از ارتباط با خود و ارتباط با اطرافیان می گفتند برای من تکان دهنده تر بود. حسرت ها و بغض ها در آن بیشتر دیده میشد. مادرانی که دلشان می خواست با فرزندان خود ارتباط بهتری داشته باشند. عاشق های دور افتاده از معشوق که آرزو میکردند قبل از مرگ یک بار دیگر، فقط یک بار دیگر معشوق را در آغوش بکشند. افرادی که از تصمیم های خود ناراضی بودند و یک ای کاش بزرگ داشتند. پدری که آرزو داشت فرزندش در ترک کردن اعتیاد موفق شود. حتی آرزویی به این سادگی : گفتن دوستت دارم به مادر. یا حسرت مردی که می خواست همسر رفته اش را بازگرداند.
آرزو هایی هم از نوع فلسفی و عمیق یا انسان دوستانه بودند. آرزو هایی که همه داریم اما معمولا بعید است قبل از مرگمان اتفاق بیفتد: از بین رفتن نژادپرستی، رسیدن دنیا به آرامش، شناخت کامل خود و این سوال به غایت سخت و در عین حال آسان و در دسترس : پیدا کردن معنای زندگی
از خواندن جواب های آدم ها - آدم هایی که نمی شناسم و داستان زندگیشان را نمی دانم و این کیفیت، آن ها را مرموز و عجیب می کند - سیر نشدم. از دسته بندی و نوشتن در مورد آرزو ها نیز.
اما نوبت به خودم رسیده است که در مورد این سوال فکر کنم و بنویسم:
پیش از مرگ چه می خواهم بکنم؟
فکر می کنم آدم ها معمولا با شنیدن این سوال، حسرت های گذشته و کار های نکرده را عنوان می کنند. یا آرزو ها و اتفاق های نیفتاده ی آینده را- آنچه که تصور می کنند ممکن است به آن ها احساس خوشبختی و ارزشمندی دهد.
شاید هم جواب آدم ها به این سوال؛ تلاش برای بازسازی واقعه یا خاطره ای باشد که زمانی اتفاق افتاده و لذت بخش و عمیق بوده است.
بخشی از جواب های من هم در همین دسته ها قرار می گیرد:
پیش از آنکه بمیرم دلم می خواهد زمانی - روزی یا روزهایی -را به این کار ها اختصاص دهم و بعد در بستر مرگ خود آرام بگیرم:
دلم می خواهد یک لیست از آدم های مهم زندگی ام درست کنم و به آن ها بگویم که چه قدر برایم ارزشمند بوده اند و حضورشان آرامم کرده است. دلم می خواهد جلوی اسم هر کدامشان در لیست بنویسم چه کاری آن ها را خوشحال می کند و شروع به خوشحال کردن آنان کنم. دلم می خواهد پدرم را در آغوش بگیرم. دلم می خواهد با خواهرم به یک پیاده روی طولانی بروم ( بدون اینکه وسط راه شوخی شوخی بحثمان بالا بگیرد) دلم می خواهد یک بار دیگر به دانشکده بروم. با دوستم روی چمن ها ناهار بخورم و بعد تا شب کنار هم درس بخوانیم. به کتابخانه برویم و روی صندلی های آن با هم چای بنوشیم و رمان بخوانیم. ( مثل آن دفعه که مسخ را خواندیم) دلم می خواهد یک بار دیگر سر کلاس بعضی استاد ها بنشینم. دلم می خواهد دوباره خسته از کار دانشجویی به خانه برگردم و به رخت خواب بروم در حالی که می دانم فردا صبح زود باید دوباره شروع کنم. دلم می خواهد یک بار دیگر یارم را ببوسم. دلم می خواهد او را در آغوش بگیرم. دلم می خواهد پایم را در نهر آب بگذارم و عبور جریان آن روی پوستم را با تمام وجود حس کنم. دلم می خواهد یک لیوان قهوه را به دست بگیرم و مزه و طعم و بوی آن را با تمام حواسم لمس کنم. دلم می خواهد آدم های ناراحت را پیدا کنم و روی شانه شان بزنم.بگویم ناراحتی ات را می فهمم. و اگر کسی آغوشی میخواست دریغ نکنم. دلم می خواهد....
این لیست تمامی ندارد.بعضی از آن ها در دسترس هستند و گاهی انجامشان می دهم. از حس خوب پر می شوم و دلم می خواهد در آینده ی نزدیک باز آن ها را انجام دهم. بعضی دیگر اما فرسنگ ها از این روز ها فاصله دارند.
فکر می کنم این روز ها با وجود ابهام و عدم قطعیت کرونا، این سوال پررنگ تر هم باشد. پیش از مرگ چه می خواهی بکنی؟ هر چه باشد این اوضاع، باعث شده مرگ مثل یک رفیق قدیمی هر روز با ما در ارتباط باشد. با ما و با نزدیکان و عزیزانمان.
البته منظورم از پررنگ تر شدن این سوال، این نیست که یک لیست بلند بالا از افکار کمالگرایانه بسازیم و خود را شلاق بزنیم که به آن ها برسیم. مدت هاست می دانم این نوع هدفگذاری و خود سرزنشی برای رسیدن به آن ها، حتی اگر هدف ها را در دسترس کند، روان را آلوده می کند و مدت هاست در تلاشم با خود مهربان تر و واقع بین تر باشم.
منظورم از پررنگ شدن این است که این سوال، یک جور هایی ما را آگاه تر به خود می کند. به ما نشان می دهد که زیاد وقت نداریم و در نتیجه بهتر است زندگی را زنده باد گویان و به تمامی زیست کنیم. به ما نشان می دهد از چه رنج می بریم. چه حسرت هایی داریم. چه چیزی برایمان ارزشمند است؟ چه آدم هایی برایمان مهم اند؟ و هزار سوال مهم دیگر.
من با این سوال،بار اول چندین سال پیش در متمم آشنا شدم. آنجا یک چنین جوابی دادم: می خواهم پیش از مرگ در تشخیص اینکه چه چیزی مهم است خوب عمل کرده باشم.
هنوز هم همینطور فکر می کنم. میخواهم قبل از مرگ به تمامی زیسته باشم، به عقب برگردم و بگویم برای آنچه مهم بود تمام تلاشم را عاشقانه و امیدوارانه کردم. و فارغ از نتیجه، از این تلاش خوشحالم. و در نتیجه ی این ها بتوانم شجاع و با رویی گشاده به استقبال مرگ بروم.
این روز ها این جمله را با فاصله های زمانی کمتری کامل می کنم و در جواب هایم تامل می کنم:
پیش از آنکه بمیرم...