در پست پیش برایتان نوشتم که رنج ننوشتن ها چقدر روی اعصابم راه می روند. شاید شما هم با خودتان بگویید که خب بنویس دختر، بساط تنبلی را جمع کن، کونت را روی زمین بگذار و مثل بچه آدم بنویس. من حق را به شما میدهم، من باید مثل یک دختر خوب، مثل یک دختر وزین و موقر، پشت میز تحریرم وقت بگذرانم و با نگاهی به دوردست ها، پرنده خیالم را پرواز بدهم و به افق های دور بفرستم تا طبع نوشتنم روان شود و آن قصه های نابی که در سرم هست به واقعیت بپیوندند اما خیال پرداز بودن این بدی را دارد که معمولا در خواب و در حالت های افقی گریبان ادم را می گیرد و همین که بلند می شوی و می نشینی همه چیز به پایان می رسد و ماتحتت میخ در می آورد.
مشکل اصلی این است که ادم هایی مثل من که یک ذهن فرار دارند توان تمرکز پایینی دارند و این تمرکز پایین مشکل اساسی ننوشتن های من است. از یک طرف یک سینه حرف، یک دنیا درد و نیاز وجود دارد و از طرف دیگر، ذهنی که مثل اسبی افسار گسیخته ادم را از یک سو به سوی دیگر می کشاند.
تمرکز کردن برای من سخت ترین کار عالم بوده و هست. پرش فکر دائمی است حتی در انجام کارهای روزمره هم خودش را نشان می دهد. در کمد را باز می کنم تا لباسی بردارم چشمم به دفتری می افتد، دفتر را باز می کنم و می بینم یک ساعت صرف خواندن مطالب قدیمی ام کرده ام و زمان به کل از دستم خارج شده است. ذهنم پر از چیزهای مختلف است و نمیتوانم فقط به یکی بپردازم و این دقیقا همان نقطه ضعفی است که نمی گذارد یک نفر بنشیند و بنویسد.
سراغ هر چیزی که می روم سر از جای دیگری درمی اورم. آن وقت ها که افسردگی بدجوری خرم را گرفته بود و دکتر می رفتم، به روانشناسم گفتم و از او تقاضای کمک کردم در عوض او به من گفت درمانی برای چنین چیزی وجود ندارد. نمی دانم دیگر انقدرها جستجو نکردم و باور کردم که من همینم و باید با همین ویژگیهایم به زندگی ادامه دهم به زندگی با اشباح کتاب هایی که دوست داشتم بنویسم.
حالا شبح این اخری گریبانم را چسبیده است. مثل خوره شب و روز جلوی چشمم رژه می رود. الیس را می گویم. همین الیس معروفی که همه می شناسیدش و حتما از من می پرسید که الیس را که قبلا لوییس کارول نوشته و من در جواب به شما می گویم که من هم می خواستم سهمی از الیس داشته باشم. می خواستم این داستان را دوباره و به زبان خودم بنویسم و حتی فکر کرده بودم که آلیس را عالیه کنم و به سرزمین پرشیا فرا بخوانم.
حتما متوجه هستید که من ذهن خلاقی دارم. بله من ذهن خلاق اما سرکشی دارم که تا حدود زیادی افسار گسیخته است.
دوست داشتم آلیس را به دوران قاجار و به عصر ناصرالدین شاه قاجار ببرم، درست همان زمانی که این رمان هم در حال نوشته شدن بود. روح الیس مثل داستان «رویای باغ در نیمه شب» از جایی دیگر به سرزمین افسانه ای من حلول میکرد و در سرزمین پرشیا به باغ و قصری قدم میگذاشت که حاکمش، مردی بود عاشق زنان و عکاسی که وقتش را در ییلاقها و شکارها و کمی هم رفع امور مملکت می گذراند. عالیه هم باید خودش را مطابق دستورات شاه هماهنگ می کرد با چارقد و شلیته چین چینش به دربار همایونی وارد می شد، قلیانی می کشید، گربه همایونی را به همراه خود میاورد یا حتی خرگوش ساعت دار و کلاه دوز دیوانه را پیدا می کرد و پس از بزرگ و کوچک شدن دوباره از همان راهی که رفته بود به سرزمین واقعیت برمی گشت.
همیشه با خودم فکر می کردم که چطور لوییس کارول توانسته چنین توهمات و خزعبلاتی را از خودش دربیاورد و بعد به خورد ملت دهد، البته که تا حدودی حسادت من هم در این خلق قابل مشاهده است. کار تا جایی پیش رفت که به جستجوی سوابق و زندگی خصوصی او رفتم تا سر دربیاورم که آیا داروی روانگردانی، مواد مخدری چیزی در زندگی اش بوده یا نه که این جستجو تا حدودی مطلب را برایم روشن تر کرد و البته پاسخش نه بود.
نه لويیس کارول اهل هیچ گونه ماده مخدری نبود فقط نوعی توهم گاه به گاه به سراغش میآمد که باعث میشد خودش را کوچک تر یا بزرگ تر از آنچه هست ببینید و همین هم باعث شد تا از خوردنی هایی مثل drink me و eat me برای بزرگ و کوچک شدن آلیس بهره بگیرد.
با همه این اوصاف من نمی دانم این داستان ساده و چند خطی را چطور می خواستم پر و بال دهم. و بعدش هم از خودم می پرسم که چی؟ گیرم که الیس امد طهرون، وارد قصر ناصرالدین شاه قاجار شد و این همه چیزهای مزخرف در دربار شاه را دید، جذابیتش کجاست. قبلا بزرگمهر حسین پور تن تن را به ایران آورده و حالا تو الیس را هم به دربار شاهان ان دوره ببر، خب بعدش چه میشود؟ خواننده چه چیزی نصیبش می شود جز اینکه شاهد علاقه من برای از ان خود کردن الیس باشد. نمی دانم! واقعا نمی دانم !
یکباره همه چیز از جذابیت می افتد و همه کارها به نظر بیهوده می رسد
شاید به همین خاطر است که هیچ وقت شهامت تمام کردن کارهایم را ندارم. شاید این یکی از هزاران دلیل این ناتمامیها باشد.