برای عمه ماهمنیر عزیزتر از جانم،
بهار امسال در شهرآرا با دوستی قدم میزدم. از درِ شمال غربی پارک شهرآرا که بیرون آمدیم درست روبروی خانهی بابانفیسی بودیم. با انگشت به ایوان اشاره کردم تا به دوستم خانهی پدربزرگ را نشان بدهم. بلافاصله مرد رهگذری که از کنارمان میگذشت گفت: «این خانهی مرحوم آقای نفیسیست. شما نوهشان هستید؟» گفتم بله. یک خدابیامرز گفت و چند جمله دیگر و رفت.. انگار نه انگار که سی سال گذشتهست. احساس میکردم همان دختربچهی ده ساله هستم که با گلهای حسنیوسفی که بابانفیسی در ظرف خالی ماست کاشته بود، بعد از مراسم چهلم برای آخرین بار از در آن خانه بیرون آمدم. همه چیز با وضوح باورنکردنیای به خاطرم آمد. یادم آمد که در همان کودکی همیشه خودم را در بزرگسالی کنار بابا نفیسی تصور میکردم. میخواستم آدم بزرگ و درستحسابیای بشوم و برگردم پیشش. طوری با کمالات بشوم که به من افتخار کند. بابا نفیسی که چهارزانو مینشست وسط خانه، انگار درست همانجایی که نشسته، مرکز دنیاست. همه چیز را دورتادورش میچید کتابها روزنامهها، کنترل تلویزیون، عینکها. من دلم میخواست دنیا را با عینک او ببینم به نظرم میآمد همه چیز از پشت آن عینکها، روشن و واضح هست. بابانفیسی برای همه چیز تعبیر و تفسیری ساده داشت دنیا را با شعر و حکمت و ادب میسنجید بعد از اخبار ساعت ۹ شب دوتا لعنت و دوتا صلوات برای دوستان و دشمنان مردم میفرستاد و بعد هم تلویزیون را خاموش میکرد. همه چیز در خانهاش ساده بود. نور مهتابی، ساعت دیواری و فرش شبکهای چهارفصل بزرگ کف اتاق. چند باری از دست ما بچههای مسیح عصبانی شده بود. یک بارش سر همین بود که مسیح را به اسم کوچک صدا میکردیم. اما به ما نمیگفت. به مسیح میگفت که این چه رسمیاست که بچهها احترام پدرشان را نگه نمیدارند؟ اما خودش در یک شعری که برای مسیح نوشته بود اورا پدرسوخته خطاب کرده بود. ما بچهها شعر را با هم میخواندیم و میخندیدیم. شعر اینطوری شروع میشد:
«قرهالعین مسیح ای به فدایت جانم تویی در باغ امید همچو گل خندانم
دلم از دست تو خونست ندانم چه کنم چون نه پندم شنوی نه شکنی پیمانم
پسری که ندهد گوش به اندرز پدر تو پدرسوخته هستی خود من میدانم»
ما هم از همین شعر بابانفیسی یاد گرفتیم که به اندرز پدر گوش ندهیم. این رسم را او به شعر برای ما به یادگار گذاشته است. این شعر بابانفیسی برای مسیح پر از شور و اشتیاق خودش به پندناپذیری مسیح است. از ته دل شیطنتهای مسیح را ستایش کرده بعد هم به رسم قدیمیها محبت پسرش را با این زبان طناز طلب کردهست. شعرهای بابانفیسی همه پر از طنازی و ذوق بیحد به زندگی هستند. از ستایش دلبر در کنار زایندهرود تا مزهی مربای هدیهی شهلا ..از فغان و دلتنگی دوری عمه روحانگیز تا تشکر از محبوب خانم برای محبت و مهمان نوازی، همه اینها را با وزن و قافیه و با همان طنازی و ذوق و خط خوش در سررسیدهای خطکشی شده نوشتهست.
عید سال ۱۳۹۹ که به شهرآرا سر زدیم متوجه شدم که سالها بود که به شهرآرا نرفته بودم، حالا که بیماری عالمگیر عید را از همه گرفته بود، سرزدن به شهرآرا شبیه یک رسم خیلی قدیمی و خانوادگی در ایام عید بود. بدون اینکه حتی یک نفر از فامیل در آن محله باقی مانده باشند. شهرآرا برخلاف خیلی از محلههای دیگر تهران چندان تغییر نکردهست میان اتوبانهایی که از بالا و پایین احاطهاش کردهند مثل یک جزیرهی دورِ پارک مرکزیاش، باقی ماندهست. شاید برای همین هم میتوانستم همه چیز را به دقت به یاد بیاورم. انگار از پس سفرهای بسیار و عبور از فراز و فرود این دریای طوفان خیز به ساحل امن شهرآرا رسیده بودم و میتوانستم وارد مهمانخانهی بابانفیسی بشوم که سالی یک بار عیدها درِ آن به روی ما باز میشد و ما نوهها به صف میشدیم جلوی میز عسلی کوچکی که بابا نفیسی صدتومنیهای نو را با یک دهتومنی در کنارش امضاء کند و بذارد کف دستمان.
همهی اینها را گفتم که بگویم حالا که ۳۹ ساله شدهام و از محلهها و شهرها و زمینها گذشتم، دریاها و کوهها و جنگلها و جزیرهها را دیدهام، تا آنطرف اقیانوس رفتم و برگشتم، رنگهای مختلف غروب آفتاب را بر فراز شهرهایی که به آن سفر کردهام از شرق تا غرب به خاطر سپردهام، حالا که به پشت سرم نگاه میکنم، هنوز جایی که بابا نفیسی وسط خانه مینشست، مرکز دنیاست. نه چون بابابزرگ ما بود، چون به زبان حکمت و ادب و شعر، با عینکی منصف دنیا را با تمام خیر و شرش، ساده و واقعی تفسیر میکرد و برای من که آخرین بار در ده سالگی دیدمش سررسیدی از شعرهایش، - دفترچهای از ذوق به زندگی - به جای گذاشتهست.
روحش شاد
گلرخ شهریور ۱۳۹۹