درونم عمیقا درد میکند...
این مجسمه ای که بقیه به آن انسان میگویند، حتی اثر هنری هم نیست، قلبش از یخ و ذهنش آشفته و اثرش دیوانگیست.
این بی محتوایی و در دسترس بودن آزارم میدهد.
چطور میشود در این سطحی بودن غرق شد و در عمق شنا نکرد.
میخواهم لمس کنم صدایت را، لبخندت را، نفس نفس و زجه هایم را.
درونم عمیقا درد میکند...
جوری ذهنم پخش و هر تکه اش جایی افتاده که انگار نارنجکی را به نیش کشیده ام و انفجار سرم را زندگی میکنم.
حواسی ندارم، لبخندم را که میزنم، ابروهایم کج میشود. ابروهایم را که صاف میکنم، چشمانم سیاهی میروند.
من میبازم،
زمان میتازد،
رنگ ها کوچ میکنند.
درونم عمیقا درد میکند...
مردم هر روز کلمات را برای هم میفرستند.
ای لعنت بر شما چطور اینقدر جمله و کلمه دارید؟
من با تمام سابقه ام برای حس هایم کلمه ندارم.
و احتیاج دارم با آغوش و بوسه و نگاه حرف بزنم.
ای لعنت بر این دنیای پر از کلمه های مضخرف.
درونم عمیقا درد میکند...
اصلا درونت را به یاد داری؟
آن روز ها که در خیابان بازی میکردیم و زمین میخوردیم و پا میشدیم.
آن روز ها که صدای قلب هایمان، موسیقی روزهایمان بود.
آن روز ها که خنده ها نایاب و کج نبود.
آن روز ها که با تمام ذوق در صف باجه های تلفن می ایستادیم.
آن روز ها که درونی بود.
درونم عمیقا درد میکند...
آخرین باری که جلوی آینه نگاهت ایستادی و زل زدی به درونت کی بود؟
زخم های درونت را آخرین بار کی بستی؟
کی درونت تنها بودی؟
چند ساعت دوام آوردی که از درونت سخن بگویی و آخرین بار از درون چه کسی شنیدی؟
اصلا درد درونت را حس میکنی یا تو هم با مُسَکّّن ها زنده ای؟
درونم...عمیقا...درد میکند...