گنجشک
گنجشک
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

دلیل؟

مسخ، روبروی تصویر ایجاد شده توی آینه نشستم.
چیزی میدیدم که سال هاست غریبگی رو باهاش زندگی میکنم.
صدای تحملم رو هر روز توی سرم میشنوم.
تصاویر آرزو هام رو از سرم میگذرونم.
این ترک هایی که تو تمام وجودم میبینم تاوان بزرگ شدنم هستن ترک های از دست دادن و از یاد نبردن.
هیچ چیزی ندارم که با تمام وجود انتخابش کنم.
دلیل؟ شاید ترس، شاید بی حوصلگی، شاید مرگ...
فوق العاده از آدم ها فاصله گرفتم و برای کسی حرف نمیزنم و سکوت بهترین حرفیه که به ذهنم میرسه.
سعی میکنم همون دور بمونم و از یه قاب خیلی دور تماشاشون کنم طوری که حتی نتونم چهره هاشون رو از هم تشخیص بدم و صداشون رو بشنوم.
مطمئنا کسی که توی این فاصله قرار میگیره مجبوره فریاد بزنه.
دلیل؟ شاید ترس، شاید بی حوصلگی، شاید مرگ...
شاید سرسختی جواب خوبی برای زندگی نبود، باید بیخیال میموندم و مث بچگیام شیطنت میکردم.
اما الان تمام تمرکزم رو جمع میکنم، میریزم تو خودم و جزئیات رو نگاه میکنم و میگذرم ازشون...
کلماتم روزه گرفتن و قایم شدن از دستم
دلیل؟ شاید ترس، شاید بی حوصلگی، شاید مرگ...
از اون دست های همیشه جوهریم، مونده یک مشت دست دودی
دنبال چی باید گشت وقتی هیچی لقب آرزو نمیگیره؟
نمیدونم! شاید نزدیک باشه روزی که آخرین کلماتم رو مینویسم
دلیل؟ شاید ترس، شاید بی حوصلگی، شاید مرگ...

ترسمرگآرزودلیلکلمات
بیوگرافی من تو 200 تا کاراکتر جا نمیشه باید بشینیم یه چایی برات بریزم درست حسابی حرف بزنیم تا بفهمی کیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید