بیا بشینیم دور میز این کافه دور افتاده از ذهنامون و دست همدیگه رو بازم بگیریم و به بوسیدن هم فکر کنیم.
خاطرات رو بزاریم تو هفت تیرمون.
ماشه رو بچکونیم دم شقیقمون.
توی اون خاطرات یه خاطره از فاصله افتادن دل هامونه.
شلیکش، قمار سر بود و نابوده.
یالا به خودت بیا ، راه بده به شجاعتت ، رعشه و ترست رو قورت بده.
بیا برسیم به اون جایی که میترسیم.
سفت به آغوش بکشیم امنیتی که از هم میگیریم.
زمان رو راهی کنیم به سمت توقف توی ایستگاه آخر.
بزار شلیک بشه و خون برقصه رو دیوار و کِل بکشیم و پای بکوبیم.
رسیدیم به گلوله آخر و انتخاب تو ...
شلیک به من یا خودت؟
به یاد میارم:
تو اوج تابستون، سرما زیر پوست شهر میلولید و میترکید تَرَک های بغض شهر
تا جایی که سفت فشارت دادم و اشک هات رو از چشات چلوندم روی پیرهنم.
قلبم تند تر از همیشه فریاد میزد که نرو.
عقلی که غرق شده بود تو احساساتت.
حالا احساسش خشکیده بود و لاشه عقلش رو به دوش میکشید.
فراری که به دنبال پناه بود اما لباس وطن براش تنگ بود.
شکافت پوست و قلب و لباسش رو تا آزاد شد.
شاید فهمیده باشی،
گلوله رو به کی شلیک کرد...