در بلوک ۱۷ اردوگاه آشویتس-برکناو، هوا نه از اکسیژن، که از خاطراتِ بوی چوب کاج لهستانی، ترسِ تهنشینشده و تنهای بینام انباشته بود. اینجا در قلب زمستان ۱۹۴۳، سرما یک پدیدهی جوی نبود؛ یک موجود زنده بود که از میان شکافهای چوبیِ لانه ها میخزید و در مغز استخوان ساکن میشد. لانه ها نه پناهگاه، که تابوتهایی دراز و اشتراکی بودند که زندهها را موقتاً در خود بایگانی میکردند.
در این هندسهی مرگ، یک چیز علیه خطوط مستقیم سیمهای خاردار و نظم آهنین دودکشهای کورههای آدمسوزی شورش میکرد: نغمهای که باروخ، ویولونیست پیر پراگی، زیر لب زمزمه میکرد. او ویولن نداشت، اما انگشتانش روی پتوی زبر و خاکستری، شبحِ یک آرشه را روی سیمهای یک سازِ نامرئی میکشیدند. ملودی، یک لالایی قدیمی بود که در کافههای وین مینواخت؛ تنها یادگارش از جهانی که در آن موسیقی میتوانست بیدلیل وجود داشته باشد.
اکثر زندانیان، این زمزمه را نادیده میگرفتند. صدایی بود که در سمفونی رنج گم میشد؛ مثل صدای افتادن یک برگ در میانهٔ طوفان. اما یک نفر به آن گوش میسپرد: هانا، دخترکی از کراکوف که سکوت، زبان مادری جدیدش شده بود. کلمات در گلویش یخ زده بودند. او هر شب در تاریکی به باروخ خیره میشد و چشمان درشت و سیاهش، تنها تئاتری بود که آن ملودی در آن به نمایش درمیآمد.
سپس، بلا همچون یک دیو سیاه فرا رسید.
ابتدا جیرهی نان، که پیش از آن نیز توهینی به مفهوم غذا بود، نصف شد. سپس، بیماری مثل یک دروگرِ نامرئی در راهروها راه افتاد و سایهاش را روی تختها میانداخت. یک بازرسی ناگهانی، سه مرد را به جرمی که هرگز اعلام نشد، به سمت دیوارهای بلوک مرگ کشاند.
وحشت، وقتی منطقی برای درد پیدا نمیکند، دیوانهوار دنبال یک مقصر میگردد.
ایده، مثل شپشی از تختی به تخت دیگر خزید: «این نغمه است… این ملودی، یک زخم در سکوتِ ماست. او با این صدا، گذشته را زنده میکند و گذشته در اینجا یک بیماری مسری است.» باروخ که تا دیروز شبحی در میان اشباح بود، ناگهان تبدیل به یک بدن شد؛ بدنی که حامل نفرین بود. ملودیِ او دیگر یادگار عشق نبود؛ یک آهنربای بدشگونی بود که خشمِ آسمان و زمین را به سمت بلوک ۱۷ میکشاند. او تبدیل به «بز طلیعه» شد؛ آیینی باستانی که در مدرنترین کارخانهی مرگِ تاریخ، دوباره متولد میشد.
شبی، بنیامین، مردی که زمانی در ورشو قاضی بود، مقابل باروخ ایستاد. دیگر زندانیان پشت سرش نه به عنوان انسان، که به مثابهی یک ارگانیسم واحد و گرسنه جمع شده بودند. چشمانشان خالی بود، اما ارادهای جمعی و بیرحم، آن خلأ را پر میکرد.
صدای بنیامین صدای زنگار بود. «باروخ، بس است.»
باروخ سرش را که از سنگینیِ ندیدنِ آسمان خمیده بود، بلند کرد. «این… این تنها طنابی است که مرا به دنیا وصل میکند.»
«پس آن را ببر،» بنیامین بیاحساس پاسخ داد. «دنیای بیرون مُرده است. تو با این صدا، ارواح را به مهمانیای دعوت میکنی که غذایش ماییم. این صدا توجه میآورد. توجه در آشویتس یعنی مرگ. باید تمام شود.»
باروخ به چهرهها نگاه کرد؛ موزاییکی از گونههای فرورفته و چشمهای سوخته. آنها به او نه به چشم یک همنوع، که به چشم یک خطا در محاسباتِ بقا نگاه میکردند. در انتهای تاریکی، چشمان هانا را دید که مثل دو شمع در باد میلرزید. التماس میکرد. اما برای چه؟ برای سکوت، یا برای آخرین اجرا؟
باروخ فهمید. این یک دادگاه نبود؛ یک مراسم قربانی بود. آنها به سکوت او نیاز داشتند تا برای لحظهای حس کنند که بر سرنوشتِ بیسرنوشتشان کنترل دارند.
او به آرامی چشمانش را بست. انگشتانش که حالا آرام گرفته بودند، برای آخرین بار در هوا رقصیدند. این بار اما صدایی نبود. او لالایی را در سکوتِ مطلق نواخت؛ یک سمفونی برای تماشاگری واحد. تمام ظرافتهای یک استاد ویالن، تمام گرمای یک خاطره، تمام اندوهِ یک وداع ابدی، در حرکات بیصدای دستانش جاری شد. او داشت موسیقی را در هوا مجسمهسازی میکرد.
وقتی تمام شد، دستانش روی پتو افتادند؛ سنگین، خالی. سکوتِ بلوک حالا مطلق و مقدس بود. هیولای ترس، قربانیاش را بلعیده و به خوابی کوتاه فرو رفته بود. از آن شب، باروخ دیگر نخواند. او دوباره به یک شماره، یک سایهی بیصدا در میان دیگران تبدیل شد. بلاها کم نشدند، اما زندانیان حالا آرامشی توخالی داشتند؛ آنها کاری کرده بودند.
چند شب بعد، نگهبانی آلمانی که در امتداد حصارهای برقی برکناو قدم میزد، برای لحظهای ایستاد. از شکافِ درِ بلوک ۱۷، حرکتی توجهش را جلب کرد. در تاریکی، دخترکی لاغر اندام کز کرده بود و با نوک انگشتش به آرامی روی چوب یخزدهی تخت ضربه میزد. هیچ صدایی نبود، اما ریتمِ ضربهها، یک لالایی قدیمی پراگی را در سکوتِ کرکنندهی آشویتس، جایی که دودکشها بیوقفه آواز مرگ میخواندند، زنده نگه داشته بود. موسیقی نمرده بود؛ فقط بیصدا شده بود تا جاودانه شود.