میگویند اگر خاطرات کودکیات یادت نیست یعنی دچار تروما شدهای.
هرچه فکر میکنم جز چندتا فرم بیجان چیزی از بچگی یادم نیست. کلی به مغزم فشار آوردم تا چندتا خاطره پیدا کنم.
"ر" بهم پیام داد و گفت: «فکر میکنم، در تمام روزهای تلخ کودکی، تو شیرینترین خاطرهی منی.»
لبخند میزنم. من بهترین خاطرهی روزهای بد یک نفرم؟! چقدر قشنگ.
اما خودم، حتی کسی را ندارم بهترین خاطرهی روزهای کودکیام باشد.
به چشمهای کیمیای ۱ ساله نگاه میکنم. چقدر امید! شمارا نمیدانم، اما حقیقتا برق چشمهایم خودم را متحیر میکند.
نوید آینده را میدهد، کیمیای احتمالا یک ساله.
ببین چطور میان آن همه هیاهو هنوز لبخند میزند، ببین چه چشمهایی دارد.
دستش را میگیرم، بغلش میکنم، از تو ممنونم، از تو ممنونم عزیزم. ممنونم که تاب آوردی و زندگی را به دستهای من رساندی. ممنونم، ممنونم، ممنونم. این کلمات را مینویسم و گریه میکنم. تو قویترینی، شجاعترینی.
حقیقتا، تا اینجا زندگی هنوز هم سخت است، خیلی چیزها بهتر شده، آن روزها گذشته است.
نیاز نیست خجالت بکشی اما من هنوز دارم تلاش میکنم.
به تو قول میدهم در یک آیندهی زود، کاری کنم که ارزش برق چشمهایت را داشته باشد. که ثابت کند آن همه امید و کنجکاوی چشمهایت بیهوده نبود.
دوستت دارم❤️