استاد عاشق پاییز است. روزی که داشتم با سرعت از اداره به سمت دانشگاه تهران - محل برگزاری جلسات روشنا- میرفتم، استاد را دیدم که آهسته آهسته با پوشهای زیر بغل به سمت دانشگاه قدم برمیداشت.
سلام علیکی کردم. استاد به شیوهی همیشه، دستش را انداخت گردنم و گفت: «خیلی خوشحالم که من و تو با هم دوستیم.» ذوق شدیدی از شنیدن این جمله به من دست داد.
ادامه داد: «مثل دوستی من با قهرمان... اوایل هجدهساله بودم که وارد انجمن فرخ شدم. شعر همهی بزرگان رو حفظ بودم. همین که قهرمان شعر خوند، چشمهام برق زد. آخر جلسه خودم رو به استاد رسوندم و براش غزلی قرائت کردم... خلاصه با هم دوست شدیم.»
خیابان شانزدهآذر بود و پاییز نارنجی و سرخ که پیادهرو را رنگامیزی کرده بود. استاد گفت: «پاییز خیلی قشنگه حسین. خشن و زیبا. حتما قهرمان هم همین تصویرو دیده که گفته:
ما برگهای زردیم، افتاده بر سر هم
در قتلگاه پاییز نتوان شمرد ما را...»
این بیت را خواند و سکوت کرد. گفتم استاد بگذارید با هم عکس بگیریم. گفت جوری بگیر که پاییز هم بیفتد.