کمی دیر به جلسهی انجمن رفتم. بحث سر اوضاع کشور بود و من به قول بچههیئتیها درست به ثوابِ مجلس رسیدم. استاد میگفت: «مرحوم مادرم خونهی مارو مدیریت میکرد. من و برادرها و خواهرهام خیلی شیطون بودیم. برای کنترل منْ یهنفر، یه پادگان نیاز بود. دیگه ببین بقیهمون چی بودیم!... پاییز که میشد، برگای زرد و نارنجی کل حیاطمون رو فرش میکرد. داداشبزرگم با جارو میافتاد به جون برگا. من ولی نمیذاشتم. حیفم میومد که اون برگای خوشرنگ از حیاط جمع بشه. به داداشم میگفتم اینارو جمع نکن! گوش نمیداد. بلوا میکردم. اون جارو میکشید، من درختارو تکون میدادم. تو حیاط خونه جنگ میشد. خواهرا و برادرام هم دو تا گروه میشدن؛ یا طرفدار من بودن یا داداشم. جنگ ما که بالا میگرفت، صدای مادرم بلند میشد. میومد توی حیاط، با مشت میزد توی سینهش و با لحنی کشیده و درمونده میگفت: «نـنه...نـــنه...!». همه ساکت میشدیم. کشمکشهارو زود کنار میذاشتیم و بیخیال ماجرا میشدیم. هیچی ارزش ناراحتشدن مادرمونو نداشت... وقتی ما سکوت میکردیم، مادر میگفت خدا خیرتون بده. بعد یه نفس راحت میکشید و برمیگشت توی مطبخ سراغ کارش.
حالا کشور هم توی یه همچین شرایطیه. الان ایران که مادر همهی ماست، داره ضرر میبینه. ای کاش به حرمت این مادر، دوقطبیها و جنگهای داخل خانواده رو کنار بذاریم...»