حسین دهلوی
حسین دهلوی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

روی آسمونِ خدا

استاد یاد روزهای پیشین و روستای دلپسندش افتاده بود و برایمان از پدربزرگ و مادربزرگش تعریف می‌کرد:

«به مادربزرگم می‌گفتیم ننه. یادمه اوایل که تلویزیون اومده بود، از مرد اخبارگو حجاب می‌کرد و رو می‌گرفت. به نوه‌هاشم مدام تذکر می‌داد که: مرد غریبه اومده توی خونه...!

زیاد با تکنولوژی و زندگی جدید اخت و الفت نمی‌گرفت. ساده بود و روستایی. یادمه یک‌بار قرار شد سوار هواپیما بشه و بره زیارت. جلوی پله‌های هواپیما، کفش‌هاشو درآورد. یکی دونفری که باهاش بودیم، بهش گفتن: ننه آبروریزی نکن! کفشاتو بپوش!

ولی ننه قبول نمی‌کرد. خوب می‌دونستن که منو یه‌جور دیگه‌ای دوست داره؛ دست به دامن شدن.

رفتم گفتم ننه کفشاتو بپوش، زشته اینجوری. گفت: آخه ننه! تو آسمون خدا که با کفش نمی‌شه رفت...

یه‌کم به حرفش فکرکردم. خیلی قشنگ بود و لطیف. به بچه‌ها گفتم هیچ‌کاریش نداشته باشید. ننه درست می‌گه.»

شعرقصهانجمن ادبیادبیات
ادبیات‌چی (دانشجوی زبان و ادبیات فارسی) * علاقه‌مند به قصه و شعر | ناداستان‌نویس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید