حسین دهلوی
حسین دهلوی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

عادت‌های عجیب؛ نویسنده‌های عجیب‌تر

نویسنده‌ها عادات عجیبی برای نوشتن دارند. این جمله را از خیلی‌ها شنیده‌ام و گاهی هم به عادات عجیب آن نویسنده‌ها خنده‌زده‌ام، اما روایت امروز، بخش اول از حکایت چندتا نویسنده است که با چشم عادت‌هایشان را دیده‌ام.

نکته‌ی دیگری که قابل عرض است، این است که همیشه نویسنده‌ها اتوکشیده نیستند و در دفترچه‌های زیبا یا با لپ‌تاپ و ماشین‌تایپ نمی‌نویسند.


مسعود مریوانی نویسنده‌ای بود جوان که موهای سرش به‌صورت ارثی جوگندمی شده بود. او را در یکی از نقاط مرزی دیدم، مشغول خدمت. اولین مواجهه‌ی من با او در شرایطی بود که داشت می‌نوشت. البته خودش گفت که «دارم می‌نویسم» ورنه من از آن سرتکان‌دادن‌های کنار آلونک، «نوشتن» برداشت نکردم. القصه، وارد آلونک شدم و دیدم که دارد شبیه یهودیان در کنار نُدبه، بیخ دیوار سرش را جلو و عقب می‌بَرد و چیزی زیر لب می‌گوید. گفتم نکند این بابا یهودی‌ست؟ نکند اسرائیل و موساد تا این‌حد به مرزهای ما نزدیک شده‌اند؟

صدایش زدم. دست چپش را به نشانه‌ی «ساکت باش! الان میام سراغت» بالا گرفت. گوشه‌ای نشستم تا نیایشش تمام شود. عاقبت آمد نشست. خودم را معرفی کردم و کمی گپ‌و‌گفت کردیم تا رسیدیم به همین حرکت عجیبش. گفت نویسنده‌ است و آن حرکاتی که دیده‌ام، جزوی از واجبات آیین نویسندگی‌اش. از او بیشتر توضیح خواستم، گفت: «من همیشه همینجوری می‌نویسم. توی مغزم.» گفتم: «خب نوشتن مگه اینجوری نیست که قلم دستت باشه و کاغذ رو سیاه کنی؟» گفت: «چرا! ولی این برای نویسنده‌هاییه که خیلی اعتماد به‎‌نفس دارن؛ در حدی که کاغذ سفیدِ یه درخت تناور رو سیاه کنن.» حرفش عمیق و حکیمانه بود. پرسیدم حالا چرا اونجور؟ جواب داد: «من مدلای مختلفی را امتحان کردم تا بتونم آشوب کلمات توی مغزم رو مهار کنم. تنها راهش همینه که کنار دیوار سرمو تکون بدم. اینجوری می‌تونم خودمو مهار کنم؛ جوری که اگه یه میلیمتر این‌ور و اون‌ور بشه، سرم بخوره به دیوار!»

سلوک عجیبی داشت این دوستِ نویسنده. همین که از پیشش رفتم، رئوس مکالماتمان را در درفترچه‌ام یادداشت کردم. نمی‌دانستم قرار است به چه دردم بخورد. امروز که چراغ آن خاطره در تاریکای ذهنم روشن شد، گفتم بنویسمش، شاید جالب باشد.

یکی دیگر از نویسندگان عجیب که عادتی عجیب‌تر داشت، مکانیکی بود به اسم عمو مسلم. اسم کاملش مسلم مشهدی بود و احتمالا اهل مشهد. او معمولا در چال، زیر ماشین می‌نوشت؛ اوقاتی که ماشین روی چال نبود. حالا چرا آنجور؟ داستانش برمی‌گشت به اولین دلنوشته‌ی مسلم، بعد از فوت رفیق صمیمی‌اش که خودش اینگونه برایم نقل کرد:

«وقتی که رفت، یه چیزی چسبیده بود بیخ گلوم و داشت خفه‌م می‌کرد. نمی‌تونستم تحملش کنم. همون‌وقت بود که یه ماشین قراضه آوردن درِ دکون. گفتم بره رو چال تا بهش یه نگاه بندازم. ماشینه ازون داغونا بود و چندروزی کار می‌برد. حال و حوصله‌ی خونه رفتن نداشتم. اومدم توی چال سراغ ماشین. اون زیر، نور زرد کمی بود که فضا رو تا حدی روشن می‌کرد. گوشیمو درآوردم و رفتم توی صفحه‌ی چت رفیقم. شروع کردم به درد دل گفتن. نمی‌دونم چقدر گذشت ولی به خودم که اومدم دیدم خیلی گذشته و من یه متن بلندبالا براش نوشتم. این کار خیلی آرومم کرد... حالا هروقت هوس نوشتن می‌کنم، می‌رم توی چال، روش یه تیکه مقوا می‌ندازم که تاریک شه و شروع می‌کنم به نوشتن.»

پرسیدم: «نوشته‌هاتو کجا می‌ذاری؟»

به یک بشکه‌ی چرب و تیره که گذاشته بود کنار مغازه، اشاره کرد و گفت «اونجا.»


ادامه دارد...

نوشتننویسندهعادت های عجیبداستان
ادبیات‌چی (دانشجوی زبان و ادبیات فارسی) * علاقه‌مند به قصه و شعر | ناداستان‌نویس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید