روز اول آبان، جلسه روشنا
استاد وارد شد، با همان لبخند همیشگی. موهایش کمی بلندتر از همیشه شده بود. با بچهها دست داد و تکبهتک احوالپرسی کرد. نشست و کمی دربارهی اوضاع روز حرف زد (حرفهایی که هم مهم بود و هم جذاب؛ یکروز مینویسمشان).
*
دختری که دانشجوی دانشکدهی علوم پزشکی بود، شعری خواند و استاد به مناسبت رشتهی تحصیلی او، خاطرهای گفت از زمان بستریبودن در بیمارستان:
«دکتری اومد بالای سرم، گفت شما شاعری؟ گفتم بله. گفت من دکترِ آقای شاملو هم بودم. ازش خواستم خاطرهای از شاملو برام تعریف کنه. گفت الف.بامدادوقتی روی تخت بیمارستان بود، چیزی نمیگفت، اما مدام گریه میکرد، مدام و مداوم. همسرش با لحنِ دلداریدهندهای اسمش رو صدا میزد... احــمد! ... احــمد!... و همین باعث میشد بیشتر و بیشتر گریهش بگیره. به دکتر گفتم بامداد قطعا از مرگ نمیترسیده. خودش توی یکی از شعراش گفته:
قلبم را در مِجریِ کهنهای پنهان میکنم
در اتاقی که دریچهایش نیست.
از مهتابی به کوچهی تاریک خم میشوم
و بهجای همه نومیدان
میگریم.
به دکتر گفتم بهنظرم بهانهای پیدا کرده بوده که بهجای همه نومیدان گریه کنه... خاک بر او خوش باد»