Hanieh shahba
Hanieh shahba
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

دنياي ارام #پارت سي و هشت

همون موقع مامان اينا امدند كلا ديگر هيچ كس درمورد اون موضوع كه بابام به اين روز انداخته بود صحبت نمرد نميدانم بابا چي رو از ما پنهان ميكرد يا شايدم مراعت ميكرد به خاطر مراسم ارمان به هر حال موضوع خيلي مهمي كه بابا مراعات ميكند

بعد از نيم ساعت همكار هاي بابا رفتند اما بابا همچنان در سكوت مطلق بود همين موضوع باعث شده بود كه مامان نگران باشد و قطعا مامان هم مثل من دلشىوره داشت از حركاتش مشخص بود كه چه ميزان اشفته است

يك هفته از اون اتفاق درددناك كه براي بابا افتاده بود ميگذشت و حالشون بهتر شده بود اما همچنان در حالت سكوت بودند

صبح روز چهارشنبه بيدار شدم من و بابا تنها توي خانه بوديم به خاطر امتحانات من تعطيل بودم براي همين بيشتر تايم خانه بودم ساعت حدود ٩ آيفون به صدا در امد

من رفتم ايفون برداشتم

من=كيه

پست چي= سلام روز بخير پستچي هستم پاكتي اورده آقاي رادمهر هستند

من= بله هستند

پستچي= لطفا بگيد تشريف بيارند پاكت شون تحويل بگيرند

من=بله الان ميرسند خدمت تون

من= بابا پستچي اومده ميگه شما پكتي براتون اومده بايد خودتون بريد تحويل بگيريد

بابا=الان ميرم دخترم تو برو به كارت برس

من= چشم

اما من هنوز دلشوره داشتم چون همه چي عجيب به مظر ميرسيد براي همين صبر كردم تا بابا برگرده اما بابا جوري رفتار كرد انگار…..

باباخانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید